به نام خدا
به نام خدا
ادامه
داستان ستاره ۳ ساله🌕
پدرم رفت من در انتظارش بر روی زمین نشتم شاید برگردد ، ناگه سپاهی عظیم به سوی ما آمد گویی گرگ های گرسنه ای بودند که به دنبال گوشتی برای خوردن بودند آنها به سمت خیمه های ما آمدند و همه ای آنها را به آتش کشیدند آنها تمام خانواده ام را به اسارت گرفتند ما را پیاده و با پایی برهنه از صحرای کربلا تا شام بردند و ما را در خرابه ای نگه داشتند.
کابوس لحظه ای مرا رها نکرد از شدت ترس از خواب پریدم عمه زینب به سویم آمدم ،می خواست مرا آرام کند.
من مدادم از اطرافیانم میپرسیدم پدرم کجاست اما کسی جوابم را نداد تا اینکه یکی از آن آدم بدا با ظرفی به سمتم آمد آن را روبه رویم گذاشت من گفتم : من که غذا نمی خواهم پدرم را می خواهم!!
که آن ، پارچه را از روی ظرف کشید جیغ زدم سر بابایم بود آروم به سمتش رفتم و شروع کردم با او به سخن گفتن:
بابا جان چرا بر نمیگردی پیشمان بابا جان یعنی دیگر نمیبینمت یعنی دیگر موهای سرم را نوازش نمیکنی یعنی دیگر بوسه بر پیشانیم نمیزنی بابا جان باباجان!!
به سمت سر پدرم رفتم و او را در آغوش گرفتم چند دقیقه ای گذشت گمان کنم خوابم برد ، صدای بابا توی گوشم پیچید سرم را بلند کردم و چهره خندان بابایم را دیدیم دویدم به سمتش پدر مرا از روی زمین بلند کرد ، این بهترین خواب بود آرزو کردم کاشکی هیچوقت از این خواب شیرین بلند نشوم هیچوقت!!
میلاد حضرت معصومه به دخت ۳ ساله حسین مبارک🪷🌿
ادامه
داستان ستاره ۳ ساله🌕
پدرم رفت من در انتظارش بر روی زمین نشتم شاید برگردد ، ناگه سپاهی عظیم به سوی ما آمد گویی گرگ های گرسنه ای بودند که به دنبال گوشتی برای خوردن بودند آنها به سمت خیمه های ما آمدند و همه ای آنها را به آتش کشیدند آنها تمام خانواده ام را به اسارت گرفتند ما را پیاده و با پایی برهنه از صحرای کربلا تا شام بردند و ما را در خرابه ای نگه داشتند.
کابوس لحظه ای مرا رها نکرد از شدت ترس از خواب پریدم عمه زینب به سویم آمدم ،می خواست مرا آرام کند.
من مدادم از اطرافیانم میپرسیدم پدرم کجاست اما کسی جوابم را نداد تا اینکه یکی از آن آدم بدا با ظرفی به سمتم آمد آن را روبه رویم گذاشت من گفتم : من که غذا نمی خواهم پدرم را می خواهم!!
که آن ، پارچه را از روی ظرف کشید جیغ زدم سر بابایم بود آروم به سمتش رفتم و شروع کردم با او به سخن گفتن:
بابا جان چرا بر نمیگردی پیشمان بابا جان یعنی دیگر نمیبینمت یعنی دیگر موهای سرم را نوازش نمیکنی یعنی دیگر بوسه بر پیشانیم نمیزنی بابا جان باباجان!!
به سمت سر پدرم رفتم و او را در آغوش گرفتم چند دقیقه ای گذشت گمان کنم خوابم برد ، صدای بابا توی گوشم پیچید سرم را بلند کردم و چهره خندان بابایم را دیدیم دویدم به سمتش پدر مرا از روی زمین بلند کرد ، این بهترین خواب بود آرزو کردم کاشکی هیچوقت از این خواب شیرین بلند نشوم هیچوقت!!
میلاد حضرت معصومه به دخت ۳ ساله حسین مبارک🪷🌿
۱.۶k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.