BELLADONNA
+آی سرم آخ چی شده من کجام؟(این«» یعنی توی ذهنشه!)
«و با این حال پاشدم و دیدم لولای گوشه نشسته و داره به من نگاه میکنه ما داخل یه ون بودیم که داشت حرکت میکرد اما نمیدونستیم کجا داریم میریم»
اونا از سرنوشت شوم خودشان خبر نداشتند!
-هیس آروم باش!!
+لولا...«بغض گلوم رو قفل کرده بود»
-نگران نباش قول میدم سالم از اینجا بری بیرون
+چی برم تو هم با من میای
-«میدونستم چه بلایی قراره سرم بیاد , اما میدونستم بلا میتونه از اینجا فرار کنه.
ون ایستاد و دو تا مرد با ماسکهای سیاه اومدند و با خشونت منو بلا رو گرفتن و کشون کشون میبردن بلا تلاش میکرد فرار کنه اما فایدهای نداشت تا اینکه وارد یه کارخونه قدیمی روغن شدیم که متروکه بود و ترسناک،یهو یه عالمه دختر رو دیدم که اون گوشه جلوی در اتاقی وایساده بودند و گریه میکردند»
÷ خفه شید!!!!
+ولم کنین آخ !..«پرتم کردن روی زمین بلند شدم دیدم لولا رو دارن میبرن داخل اتاقی سریع دویدم و دست اون رو گرفتم»
+نه نه دارن کجا میبرنت کجا نه ولش کنین، «همونطور که داشتند منو از لولا جدا میکردن لولا گفت»
- آروم باش همه چی درست میشه ..
+نه نه خواهش میکنم..
-برو برو.. بهت گفتم برو از اینجا!!!😡
+«جوری که داد زد ،تا به حال لولا رو اینجوری ندیده بودم سریع تفنگ داخل شلوار اون مرد رو برداشتم و عقب رفتم »ولش کنین! «که دیدم لولا نیست اسلحه از دستم افتاد و بدون اختیار از اونجا فرار کردم, دویدم چند نفر داشتن دنبالم میکردند که داخل یکی از اتاقهای عجیبه اونجا قایم شدم بعد چند دقیقه صدای آشنایی به گوشم خورد اما بد فهمیدم که اون اون صدای جیغ لولا بود صدایی که باعث شد نفسهام بالا نیاد دستام میلرزید ،نمیتونستم تکون بخورم، نمیتونستم پلک بزنم صدای لولا صدای جیغ اون از وحشت و درد باعث شد سر جام میخکوب بشم اشکهام مثل بارون تند تند جاری میشد حتی تصور کردن اینکه لولابه چه علتی اینجوری جیغ کشید باعث وحشتم شد ،ترسیده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم ونطور که بیصدا گریه میکردم صدای شلیک و درگیری بلندی رو شنیدم آروم آروم و تلوتلوخوران درو باز کردم هرچی جلوتر میرفتم صدا بلندتر میشد که دیدم یک گروه از زنها با لباسهای مبدل که در حال کشتن اون افراد بودند دخترها رو نجات میدادند،
یهو دستی جلوی دهنم رو گرفت برگشتم دیدم خانومی از اون گروه با لباس آبی جلویم ایستاده نمیدونم اما احساس امنیت میکردم بغلش کردم» گفتم+ اونا اونا... دوستمو کشتن کشتنش اونو کشتن...
×آروم باش دیگه تموم شد تموم شد لازم نیست بترسی....
+«صدای درگیری تموم شد صدای گریه شادی دخترا رو شنیدم اصلاً نیازی نیست نگران باشی تموم شد, این کلمات توی ذهنم تکرار میشد همون لحظه بود که دیگه گریم نگرفت احساس میکردم که من دیگه اون بلای ترسو نبودم با تجربه این اتفاق تلخ دیگه من اون بلا نبودم، من بلادونا بودم من گریه نمیکنم حس انتقام ندارم، اما تا لحظهای که زندهام همشونو میفرستم به جهنم....»
«و با این حال پاشدم و دیدم لولای گوشه نشسته و داره به من نگاه میکنه ما داخل یه ون بودیم که داشت حرکت میکرد اما نمیدونستیم کجا داریم میریم»
اونا از سرنوشت شوم خودشان خبر نداشتند!
-هیس آروم باش!!
+لولا...«بغض گلوم رو قفل کرده بود»
-نگران نباش قول میدم سالم از اینجا بری بیرون
+چی برم تو هم با من میای
-«میدونستم چه بلایی قراره سرم بیاد , اما میدونستم بلا میتونه از اینجا فرار کنه.
ون ایستاد و دو تا مرد با ماسکهای سیاه اومدند و با خشونت منو بلا رو گرفتن و کشون کشون میبردن بلا تلاش میکرد فرار کنه اما فایدهای نداشت تا اینکه وارد یه کارخونه قدیمی روغن شدیم که متروکه بود و ترسناک،یهو یه عالمه دختر رو دیدم که اون گوشه جلوی در اتاقی وایساده بودند و گریه میکردند»
÷ خفه شید!!!!
+ولم کنین آخ !..«پرتم کردن روی زمین بلند شدم دیدم لولا رو دارن میبرن داخل اتاقی سریع دویدم و دست اون رو گرفتم»
+نه نه دارن کجا میبرنت کجا نه ولش کنین، «همونطور که داشتند منو از لولا جدا میکردن لولا گفت»
- آروم باش همه چی درست میشه ..
+نه نه خواهش میکنم..
-برو برو.. بهت گفتم برو از اینجا!!!😡
+«جوری که داد زد ،تا به حال لولا رو اینجوری ندیده بودم سریع تفنگ داخل شلوار اون مرد رو برداشتم و عقب رفتم »ولش کنین! «که دیدم لولا نیست اسلحه از دستم افتاد و بدون اختیار از اونجا فرار کردم, دویدم چند نفر داشتن دنبالم میکردند که داخل یکی از اتاقهای عجیبه اونجا قایم شدم بعد چند دقیقه صدای آشنایی به گوشم خورد اما بد فهمیدم که اون اون صدای جیغ لولا بود صدایی که باعث شد نفسهام بالا نیاد دستام میلرزید ،نمیتونستم تکون بخورم، نمیتونستم پلک بزنم صدای لولا صدای جیغ اون از وحشت و درد باعث شد سر جام میخکوب بشم اشکهام مثل بارون تند تند جاری میشد حتی تصور کردن اینکه لولابه چه علتی اینجوری جیغ کشید باعث وحشتم شد ،ترسیده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم ونطور که بیصدا گریه میکردم صدای شلیک و درگیری بلندی رو شنیدم آروم آروم و تلوتلوخوران درو باز کردم هرچی جلوتر میرفتم صدا بلندتر میشد که دیدم یک گروه از زنها با لباسهای مبدل که در حال کشتن اون افراد بودند دخترها رو نجات میدادند،
یهو دستی جلوی دهنم رو گرفت برگشتم دیدم خانومی از اون گروه با لباس آبی جلویم ایستاده نمیدونم اما احساس امنیت میکردم بغلش کردم» گفتم+ اونا اونا... دوستمو کشتن کشتنش اونو کشتن...
×آروم باش دیگه تموم شد تموم شد لازم نیست بترسی....
+«صدای درگیری تموم شد صدای گریه شادی دخترا رو شنیدم اصلاً نیازی نیست نگران باشی تموم شد, این کلمات توی ذهنم تکرار میشد همون لحظه بود که دیگه گریم نگرفت احساس میکردم که من دیگه اون بلای ترسو نبودم با تجربه این اتفاق تلخ دیگه من اون بلا نبودم، من بلادونا بودم من گریه نمیکنم حس انتقام ندارم، اما تا لحظهای که زندهام همشونو میفرستم به جهنم....»
۲.۲k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.