p2وقتی از شغلش راضی نیستی
پارت 2
وقتی از شغلش راضی نیستی
----------------------
+بهت گفتم وقتی رفتی اون مسابقه ی کوفتی دیگ نیا...همونجا بمون ..
ته:منم گفتم ک به بابات قول دادم...بشینم خونه و روزا رو بشمارم و دعا کنم یکی از اون بالا برامون پول بفرسته؟
شروع کردی داد زدن:تهیونگ این همون زندگی ای نبود که بابام برام میخواست...اون نمیخواست دخترش هر روز هفته رو استرس بکشه ک وقتی دوسپسرش پاشو از خونه میزاره بیرون هیچوقت بر میگرده یا نه..میدونی هر بار ک پاتو میزاری بیرون من چه استرسی میکشم تا برگردی ؟میدونی هر بار برای اون مسابقات کوفتی که معلوم نیست اصن برگردی یا نه 10 بار میمیرم و زنده میشم..؟؟؟؟
تهیونگ دیگه حرفی نزد و فقط بهت نگاه کرد...لعنت به اشکات ک هرموقع میخوای صحبت کنی راهشونو به گونه ات باز میکنن...
رفتی توی اتاقت و درو کوبوندی و قفل کردی...
به در تکیه دادی و گذاشتی تموم اشکایی ک امروز از ترس از دست دادنش نگه داشتی مثل ابشار بریزن ...
از صدای به هم خوردن لباساش فهمیدی ک اونم به در تکییه داده ...
_ا/ت...
چیزی نگفتی...
_ میشه بیای بیرون صحبت کنیم؟لطفا؟
بازم چیزی نگفتی ..
_من متاسفم ا/ت....
بازم سکوت کردی و پلکاتو به هم فشار دادی ...
_من نمیخوام تو اذیت بشی...نمیخوام استرس بکشی..من فقط به بابات قول ندادم..به خودمم قول دادم ک خوشبختت کنم ...
بازم سکوت کردی(لال مونی گرفتی ایا؟)
ولی از صدای لرزونش و نفس کشیدنش فهمیدی داره گریه میکنه...
_ولی فک کنم نتونستم به قولم عمل کنم ...
عصبی پلکاتو به هم فشار دادی و اروم درو باز کردی...
به چشمات نگاه نمیکرد ولی میتونستی از همین فاصله اشک توی چشماش رو ببینی...
ا/ت:من فقط نمیخوام اسیب ببینی تهیونگا ..
ته:این راهیه که خودم انتخابش کردم...وقتی قلبم خودشو بهت باخت باید میدونست ک نمیتونه خوشبختت کنه ...همش تقصیر این لعنتیه...
ا/ت:من خوشبختم ...
اومدی جلو و دستشو گرفتی...اون یکی دستت رو روی گونه اش گذاشتی تا مجبورش کنی بهت نگاه کنه ...
ا/ت:من تا وقتی کنارم باشی خوشبختم تهیونگا...مهم نیست چی کم داشته باشیم..من حاضر نیستم ببینم به خاطر من زخمی بشی..حتی اگه مجبور بشم میرم نظافتچی میشم که این بلا رو سر خودت نیاری ...
تهیونگ دستشو روی دستت گذاشت:هر وقت من مردم اوکی..
یکی زدی توی گوشش:دهنتو ببند کیم..
هنوز تموم نشده بقیشو سه شنبه مینویسم با کامنتاتون خوشحالم کنین..
وقتی از شغلش راضی نیستی
----------------------
+بهت گفتم وقتی رفتی اون مسابقه ی کوفتی دیگ نیا...همونجا بمون ..
ته:منم گفتم ک به بابات قول دادم...بشینم خونه و روزا رو بشمارم و دعا کنم یکی از اون بالا برامون پول بفرسته؟
شروع کردی داد زدن:تهیونگ این همون زندگی ای نبود که بابام برام میخواست...اون نمیخواست دخترش هر روز هفته رو استرس بکشه ک وقتی دوسپسرش پاشو از خونه میزاره بیرون هیچوقت بر میگرده یا نه..میدونی هر بار ک پاتو میزاری بیرون من چه استرسی میکشم تا برگردی ؟میدونی هر بار برای اون مسابقات کوفتی که معلوم نیست اصن برگردی یا نه 10 بار میمیرم و زنده میشم..؟؟؟؟
تهیونگ دیگه حرفی نزد و فقط بهت نگاه کرد...لعنت به اشکات ک هرموقع میخوای صحبت کنی راهشونو به گونه ات باز میکنن...
رفتی توی اتاقت و درو کوبوندی و قفل کردی...
به در تکیه دادی و گذاشتی تموم اشکایی ک امروز از ترس از دست دادنش نگه داشتی مثل ابشار بریزن ...
از صدای به هم خوردن لباساش فهمیدی ک اونم به در تکییه داده ...
_ا/ت...
چیزی نگفتی...
_ میشه بیای بیرون صحبت کنیم؟لطفا؟
بازم چیزی نگفتی ..
_من متاسفم ا/ت....
بازم سکوت کردی و پلکاتو به هم فشار دادی ...
_من نمیخوام تو اذیت بشی...نمیخوام استرس بکشی..من فقط به بابات قول ندادم..به خودمم قول دادم ک خوشبختت کنم ...
بازم سکوت کردی(لال مونی گرفتی ایا؟)
ولی از صدای لرزونش و نفس کشیدنش فهمیدی داره گریه میکنه...
_ولی فک کنم نتونستم به قولم عمل کنم ...
عصبی پلکاتو به هم فشار دادی و اروم درو باز کردی...
به چشمات نگاه نمیکرد ولی میتونستی از همین فاصله اشک توی چشماش رو ببینی...
ا/ت:من فقط نمیخوام اسیب ببینی تهیونگا ..
ته:این راهیه که خودم انتخابش کردم...وقتی قلبم خودشو بهت باخت باید میدونست ک نمیتونه خوشبختت کنه ...همش تقصیر این لعنتیه...
ا/ت:من خوشبختم ...
اومدی جلو و دستشو گرفتی...اون یکی دستت رو روی گونه اش گذاشتی تا مجبورش کنی بهت نگاه کنه ...
ا/ت:من تا وقتی کنارم باشی خوشبختم تهیونگا...مهم نیست چی کم داشته باشیم..من حاضر نیستم ببینم به خاطر من زخمی بشی..حتی اگه مجبور بشم میرم نظافتچی میشم که این بلا رو سر خودت نیاری ...
تهیونگ دستشو روی دستت گذاشت:هر وقت من مردم اوکی..
یکی زدی توی گوشش:دهنتو ببند کیم..
هنوز تموم نشده بقیشو سه شنبه مینویسم با کامنتاتون خوشحالم کنین..
۱۰.۳k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.