زندگی تلخ و شیرین P•2
ساعت ۱۱ قطار حرکت می کرد.
صدای همهمه ی بچه ها و والدین کل فضا رو پر کرده بود.
الکس شونه به شونه ی دراکو از بین جمعیت رد میشد..استرس تمام وجودش رو پر کرده بود و امیدوار بود که بتواند کوپه ای که هری پاتر و دوستاش توش نشستن رو پیدا کنه و بتونه با آنها ارتباط برقرار کنه.
وارد قطار شدن…
دراکو: مثه اینکه اینجا باید ازهم جدا بشیم.
الکس: اره..خب…تو هاگوارتز میبینمت..
_باشه…به خودت مسلط باش.
دراکو دستش را به نشانه ی دلگرمی روی شانه ی الکس و گزاشت و بعد رفت…
الکس تمام واگن ها رو تک به تک گشت اما هری پاتر و دوستاش رو پیدا نکرد..اظطراب تمام وجودش را پر کرده بود..یاد حرف دراکو افتاد و سعی کرد خودش را کنترل کنه…در همان لحظه بود که ناگهان هری و دوستاش از دور درحال آمدن بودن. الکس اون لحظه از خوشحالی بال دراورد و رفت و در نزدیکترین واگن خالی نشست
به دقیقه نکشید که هری، هرمیون و رون وارد شدن…
هرمیون: امکانش هست اینجا بشینیم؟
اون لحظه تنفر تمام وجود الکس رو پر کرده بود..
الکس: چرا که نه…
_من هرمیون گرنجرم..اینا هم دوستام رون ویزلی و هری پاترن.
_اوه..خوشبختم..منم الکس بِیلی ام
هری: اخخخخ…
هرمیون: چیشده هری؟؟ حالت خوبه؟؟
_خوبم..فقط..زخمم یکم درد گرفت…
الکس: (با اینکه می دونست) تو هری پاتری؟؟همون هری پاتر معروف؟؟؟
رون:(با حالت کمی از خنده) اره…دوست ما معروفه…:)))
هرمیون: تاحالا تو هاگوارتز ندیدیمت..تازه اومدی اینجا؟؟
(الکس تو دلش گفت: اخه به تو چه دختره ی دورگههه(جدی نگیرید))
الکس: اره تازه امسال اومدم تو این مدرسه..و..خب الان خوشحالم که دوستایی مثل شما پیدا کردم.
هوا دیگه تاریک شده بود و باران چنان شدید بود که دیدن منظره ی بیرون پنجره به راحتی امکان پذیر نبود. ردای شب آلبالویی رون روی قفس خرچال بود که ساکت باشد الکس به پدر و مادرش فکر میکرد..البته باید گفت که دراکو هم جزو افکارش بود…ناگهان در کوپه باز شد…
هری با لحن سردی گفت: گمون نمی کنم شما رو به کوپمون دعوت کرده باشیم.
دراکو به قفس خرچال اشاره کرد و گفت: آهای ویزلی…اون دیگه چیه؟
آستین ردای شب رون از یک طرف قفس آویزان بود و با هر تکان قطار تاب می خورد. رون می خواست ردا را از جلوی چشم بردارد اما مالفوی با یک حرکت سریع آن را قاپید و به طرف خود کشید.
سپس با شور و شعف خاصی به کراب و گویل نشان داد و گفت: بچه ها اینو ببینین! ویزلی، تو که خیال نداری اینو بپوشی، نه؟ این که مال عهد شاه وزوزکه!
رون که رنگ چهره آش به رنگ ردا در آمده بود آن را از دست مالفوی قاپید و گفت:
_حرف مفت نزن، مالفوی!
مالفوی از خنده ریسه رفت و کراب و گویل خنده های احمقانه شان را سر دادند.
مالفوی: راستی…تو هم ثبت نام می کنی ویزلی؟ البته پای پولم وسطه…اگه ببری می تونی رداهای آبرومند واسه خودت بخری!
رون: هیچ معلومه از چی حرف میزنی؟
مالفوی تکرار کرد: تو چی پاتر؟ تو هم حتما ثبت نام کردی..نه؟ امکان نداره همچین فرصتی رو از دست بدی و خودی نشون ندی..درسته؟
هرمیون کتاب افسون های ویژه ی سال چهارم را پایین آورد وبا بی حوصلگی گفت: مالفوی، یا درست توضیح بده یا برو پی کارت.
مالفوی با لحن وجدامیزی گفت: نگین که خبر…
الکس پرید وسط حرف مالفوی و حرفش را قطع کرد: اهههه…بس کن دیگه(خطاب به مالفوی) امممم…حالا از اینجا برو..
دراکو اصلا انتظار چنین رفتاری رو از الکس نداشت و در اوج تقریبا عصبانیت و ناراحتی با کراب و گویل از آنجا رفت.
رون از جایش برخاست و در کوپه را پشت سر آنها چنان محکم به هم کوبید که شیشه ی آن خرد شد و هرمیون با حالت سرزنش امیزی گفت: «رون!» سپس چوبدستیش را دراورد و زیر لب گفت: «ریپارو!» بلافاصله خرده های شیشه به هم چسبیدند و سرجای اولشان قرار گرفتند.
رون با تعجب گفت(خطاب به الکس): چرا به تو چیزی نگفت؟؟
الکس: اممممم..نمیدونم.
الکس با تمام وجود ناراحت بود که اینطوری با دراکو برخورد کرد اما این کار اون باعث میشد نقشه بهم بخوره و رابطش با هری و دوستاش بهم بخوره بنابراین او مجبور بود ولی تا پایان سفرشان دلخور و ناراحت بود…تا اینکه سرعت قطار کم شد و در ایستگاه هاگزمید ایستاد. هرمیون کج پا، رون خرچال و هری هدویگ را بغل کرده بودند و الکس هم کنار آنها از قطار خارج میشدند. همینکه چشم هری به هیکل غول پیکر تیره ای در آن سوی سکو افتاد، نعره زد:
_سلام هاگرید!
_چطوری هری؟ اگه غرق نشدیم توی جشن میبینمت! (چون هوا به شدت بارونی بود)
هری،الکس،هرمیون و رون سوار یکی از کالسکه ها شدند و چند دقیقه بعد کالسکه ها شلپ شلپ کنان در جاده ای که به قلعه ی هاگوارتز می رسید روان شدن…
صدای همهمه ی بچه ها و والدین کل فضا رو پر کرده بود.
الکس شونه به شونه ی دراکو از بین جمعیت رد میشد..استرس تمام وجودش رو پر کرده بود و امیدوار بود که بتواند کوپه ای که هری پاتر و دوستاش توش نشستن رو پیدا کنه و بتونه با آنها ارتباط برقرار کنه.
وارد قطار شدن…
دراکو: مثه اینکه اینجا باید ازهم جدا بشیم.
الکس: اره..خب…تو هاگوارتز میبینمت..
_باشه…به خودت مسلط باش.
دراکو دستش را به نشانه ی دلگرمی روی شانه ی الکس و گزاشت و بعد رفت…
الکس تمام واگن ها رو تک به تک گشت اما هری پاتر و دوستاش رو پیدا نکرد..اظطراب تمام وجودش را پر کرده بود..یاد حرف دراکو افتاد و سعی کرد خودش را کنترل کنه…در همان لحظه بود که ناگهان هری و دوستاش از دور درحال آمدن بودن. الکس اون لحظه از خوشحالی بال دراورد و رفت و در نزدیکترین واگن خالی نشست
به دقیقه نکشید که هری، هرمیون و رون وارد شدن…
هرمیون: امکانش هست اینجا بشینیم؟
اون لحظه تنفر تمام وجود الکس رو پر کرده بود..
الکس: چرا که نه…
_من هرمیون گرنجرم..اینا هم دوستام رون ویزلی و هری پاترن.
_اوه..خوشبختم..منم الکس بِیلی ام
هری: اخخخخ…
هرمیون: چیشده هری؟؟ حالت خوبه؟؟
_خوبم..فقط..زخمم یکم درد گرفت…
الکس: (با اینکه می دونست) تو هری پاتری؟؟همون هری پاتر معروف؟؟؟
رون:(با حالت کمی از خنده) اره…دوست ما معروفه…:)))
هرمیون: تاحالا تو هاگوارتز ندیدیمت..تازه اومدی اینجا؟؟
(الکس تو دلش گفت: اخه به تو چه دختره ی دورگههه(جدی نگیرید))
الکس: اره تازه امسال اومدم تو این مدرسه..و..خب الان خوشحالم که دوستایی مثل شما پیدا کردم.
هوا دیگه تاریک شده بود و باران چنان شدید بود که دیدن منظره ی بیرون پنجره به راحتی امکان پذیر نبود. ردای شب آلبالویی رون روی قفس خرچال بود که ساکت باشد الکس به پدر و مادرش فکر میکرد..البته باید گفت که دراکو هم جزو افکارش بود…ناگهان در کوپه باز شد…
هری با لحن سردی گفت: گمون نمی کنم شما رو به کوپمون دعوت کرده باشیم.
دراکو به قفس خرچال اشاره کرد و گفت: آهای ویزلی…اون دیگه چیه؟
آستین ردای شب رون از یک طرف قفس آویزان بود و با هر تکان قطار تاب می خورد. رون می خواست ردا را از جلوی چشم بردارد اما مالفوی با یک حرکت سریع آن را قاپید و به طرف خود کشید.
سپس با شور و شعف خاصی به کراب و گویل نشان داد و گفت: بچه ها اینو ببینین! ویزلی، تو که خیال نداری اینو بپوشی، نه؟ این که مال عهد شاه وزوزکه!
رون که رنگ چهره آش به رنگ ردا در آمده بود آن را از دست مالفوی قاپید و گفت:
_حرف مفت نزن، مالفوی!
مالفوی از خنده ریسه رفت و کراب و گویل خنده های احمقانه شان را سر دادند.
مالفوی: راستی…تو هم ثبت نام می کنی ویزلی؟ البته پای پولم وسطه…اگه ببری می تونی رداهای آبرومند واسه خودت بخری!
رون: هیچ معلومه از چی حرف میزنی؟
مالفوی تکرار کرد: تو چی پاتر؟ تو هم حتما ثبت نام کردی..نه؟ امکان نداره همچین فرصتی رو از دست بدی و خودی نشون ندی..درسته؟
هرمیون کتاب افسون های ویژه ی سال چهارم را پایین آورد وبا بی حوصلگی گفت: مالفوی، یا درست توضیح بده یا برو پی کارت.
مالفوی با لحن وجدامیزی گفت: نگین که خبر…
الکس پرید وسط حرف مالفوی و حرفش را قطع کرد: اهههه…بس کن دیگه(خطاب به مالفوی) امممم…حالا از اینجا برو..
دراکو اصلا انتظار چنین رفتاری رو از الکس نداشت و در اوج تقریبا عصبانیت و ناراحتی با کراب و گویل از آنجا رفت.
رون از جایش برخاست و در کوپه را پشت سر آنها چنان محکم به هم کوبید که شیشه ی آن خرد شد و هرمیون با حالت سرزنش امیزی گفت: «رون!» سپس چوبدستیش را دراورد و زیر لب گفت: «ریپارو!» بلافاصله خرده های شیشه به هم چسبیدند و سرجای اولشان قرار گرفتند.
رون با تعجب گفت(خطاب به الکس): چرا به تو چیزی نگفت؟؟
الکس: اممممم..نمیدونم.
الکس با تمام وجود ناراحت بود که اینطوری با دراکو برخورد کرد اما این کار اون باعث میشد نقشه بهم بخوره و رابطش با هری و دوستاش بهم بخوره بنابراین او مجبور بود ولی تا پایان سفرشان دلخور و ناراحت بود…تا اینکه سرعت قطار کم شد و در ایستگاه هاگزمید ایستاد. هرمیون کج پا، رون خرچال و هری هدویگ را بغل کرده بودند و الکس هم کنار آنها از قطار خارج میشدند. همینکه چشم هری به هیکل غول پیکر تیره ای در آن سوی سکو افتاد، نعره زد:
_سلام هاگرید!
_چطوری هری؟ اگه غرق نشدیم توی جشن میبینمت! (چون هوا به شدت بارونی بود)
هری،الکس،هرمیون و رون سوار یکی از کالسکه ها شدند و چند دقیقه بعد کالسکه ها شلپ شلپ کنان در جاده ای که به قلعه ی هاگوارتز می رسید روان شدن…
۳.۴k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.