پارت۷۳۹
پارت۷۳۹
رمان MAM
به قلم م.ا
کپی و نشر رمان حتی با ذکر نام نویسنده حرام میباشد...
_/چیه تو دستت!!!
_اینو میگی؟
دستماله رو اورد بالا
_/اره
_این ابزاری برای بیهوش کردن انسان ها...مخصوصا دخترای چموش...
_/اونو نزدیک من نمیاری....
_اتفاقا واسه خودت اماده ش کردم...
اومد سمتم...دوباره خواستم بلند شم...که سریع تر خودشو بهم رسوند...دستاشو گرفتم سعی کردم ببرمشون بالا ...چون اون سرپا بود و من نشسته تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که از جایی بزنم که عقیم شه...پامو بلند کردم محکم کوبوندم بین پاش....دستامو ول کرد...خم شد...از فرصت استفاده کردم رفتم سمت در اما قفل بود لعنتی...چند بار تلاش کردم...اما یهو از پشت دستامو گرفت چسبوندتم به در...یکم به دستام از پشت فشار اورد..
_دردم گرفت...
_/گاهی واسه انسانا درد لازمه عزیزم...
درگیر دستام بودم...که با اونیکی دستش
پارچه رو گرفت رو صورتم...چشام سیاه شد...
رمان MAM
به قلم م.ا
کپی و نشر رمان حتی با ذکر نام نویسنده حرام میباشد...
_/چیه تو دستت!!!
_اینو میگی؟
دستماله رو اورد بالا
_/اره
_این ابزاری برای بیهوش کردن انسان ها...مخصوصا دخترای چموش...
_/اونو نزدیک من نمیاری....
_اتفاقا واسه خودت اماده ش کردم...
اومد سمتم...دوباره خواستم بلند شم...که سریع تر خودشو بهم رسوند...دستاشو گرفتم سعی کردم ببرمشون بالا ...چون اون سرپا بود و من نشسته تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که از جایی بزنم که عقیم شه...پامو بلند کردم محکم کوبوندم بین پاش....دستامو ول کرد...خم شد...از فرصت استفاده کردم رفتم سمت در اما قفل بود لعنتی...چند بار تلاش کردم...اما یهو از پشت دستامو گرفت چسبوندتم به در...یکم به دستام از پشت فشار اورد..
_دردم گرفت...
_/گاهی واسه انسانا درد لازمه عزیزم...
درگیر دستام بودم...که با اونیکی دستش
پارچه رو گرفت رو صورتم...چشام سیاه شد...
۴.۱k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.