عشق خونین من. تو
۱🧛🏻♀️🍷🔪
روزی از روز ها دختر بچه ای ۵ساله داخل جنگل گممیشه هر چی سرو صدا میکنم کمک میخواد کسی نیست که کمکش کنه
ساعت ها میگذره اما اون دختر بچه تنها داخل جنگل احساس میکنه داره قطره قطره یکچیزی روی سرش میریزه نگاه میکنه بالای سرش تاریک بود اما قطرات خون قطره قطره روی سرش میریخت یک جیغ بلند میزنه و فرار میکنه اما همین جوری قطرات خون روی سرش میریزه کم کم این قطرات تبدیل به بازونشدن بارونی از جنس خون دختر بچه میدوید و جیغ میزد اما فایده ای نداشت انگار کسی از ترس او لذت میبره
ناگهان پاش به یک ریشه درخت که از زمین بیرون اومده بود گیر میکنه و میوفته اون نمنم بارون که از خون بود تبدیل به یک بارون شده بود دختر بچه کل بدنش رنگخون گرفته بود
دختر ربچه احساس کرد یکی داره بهش نزدیک میشه خواست بلند شده که انگار یکی پاشو گرفته بود . بله درسته همون ریشه درختی بود که پایش به اون گیر کرده بود .
داشت تقلا میکرد که رها بشه
دختر بچه : کمک ولمکن لطفا من کاری نکردم (داد گریه )
یک صدای وحشت ناگیاز اون طرف شنیده میشد
صدا : تو هیچ جا نمیری ای انسان (صدای ترسناک و داد)
از اون طرف یک صدای خنده خنده یک دلقک میومد که میگه
صدای خنده : تو هیچ جا نمیری .هی هی هی هی هی (صدای خنده )
از اون طرف صدای زوزه گرگ میومد که میگفت
زوزه : اووووووووو اون مال منه اوووووووووو(زوزه )
کمکم صاحبان اون صدا پدیدار شدن دختر بچه ناز چهره آنها ا دید یکجسغ بلد کشید
هر سه موجود همزمان به دختر بچه حمله کردن که ناگهان
.........
پایان ❤️
این داستان جنبه خیالی دارد و نویسنده قصد هیچگونه توهینی به اعضا را ندارد
بای 🔪
بای ❤️
روزی از روز ها دختر بچه ای ۵ساله داخل جنگل گممیشه هر چی سرو صدا میکنم کمک میخواد کسی نیست که کمکش کنه
ساعت ها میگذره اما اون دختر بچه تنها داخل جنگل احساس میکنه داره قطره قطره یکچیزی روی سرش میریزه نگاه میکنه بالای سرش تاریک بود اما قطرات خون قطره قطره روی سرش میریخت یک جیغ بلند میزنه و فرار میکنه اما همین جوری قطرات خون روی سرش میریزه کم کم این قطرات تبدیل به بازونشدن بارونی از جنس خون دختر بچه میدوید و جیغ میزد اما فایده ای نداشت انگار کسی از ترس او لذت میبره
ناگهان پاش به یک ریشه درخت که از زمین بیرون اومده بود گیر میکنه و میوفته اون نمنم بارون که از خون بود تبدیل به یک بارون شده بود دختر بچه کل بدنش رنگخون گرفته بود
دختر ربچه احساس کرد یکی داره بهش نزدیک میشه خواست بلند شده که انگار یکی پاشو گرفته بود . بله درسته همون ریشه درختی بود که پایش به اون گیر کرده بود .
داشت تقلا میکرد که رها بشه
دختر بچه : کمک ولمکن لطفا من کاری نکردم (داد گریه )
یک صدای وحشت ناگیاز اون طرف شنیده میشد
صدا : تو هیچ جا نمیری ای انسان (صدای ترسناک و داد)
از اون طرف یک صدای خنده خنده یک دلقک میومد که میگه
صدای خنده : تو هیچ جا نمیری .هی هی هی هی هی (صدای خنده )
از اون طرف صدای زوزه گرگ میومد که میگفت
زوزه : اووووووووو اون مال منه اوووووووووو(زوزه )
کمکم صاحبان اون صدا پدیدار شدن دختر بچه ناز چهره آنها ا دید یکجسغ بلد کشید
هر سه موجود همزمان به دختر بچه حمله کردن که ناگهان
.........
پایان ❤️
این داستان جنبه خیالی دارد و نویسنده قصد هیچگونه توهینی به اعضا را ندارد
بای 🔪
بای ❤️
۳.۶k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.