فیک(سرنوشت )پارت ۶۱
فیک(سرنوشت )پارت ۶۱
آلیس ویو
از روی صندلی پایین اومدم و گذاشتمش کنار..
به سمت یکی از اون کمد ها رفتم و درشو باز کردم..
با باز کردن درش همهی وسایلش ریخت بیرون سریع رفتم کنار تا زیر وسایل نشم.
نمیتونم چیزی رو درست کنم و فقط میام خراب میکنم هی چی بگم به خودم.
روی زمین کنار وسایل نشستم و شروع کردم به جمع کردنشون..
چند تا برگه مچاله شده پیدا کردم اما توش چیزی نوشته نبود...
با یه قلم..
برگه و اون قلم و روی تختم گذاشتم و دوباره شروع کردم به جمع کردنشون.
دنبال چیزی خاصی بودم اما نمیدونم دقیقا چی..
اما چیزی نتونستم پیدا کنم..
وسایل و دوباره تو کمد گذاشتم و درشو بستم..از نور مهتاب که از پنجره اتاق اتاق و روشن کرده بود میشد تشخیص داد که دیر وقت شبه اما با دیدن اون برگه ها خواب از سرم پریده بود..
حس نوشتن گرفتم و میخاستم حتما چیزی بنویسم با اینکه هیچ چیزی تو ذهنم واسه نوشتن نداشتم.
روی تخت دراز کشیدم و برگه و قلمُ جلوم گذاشتم
چشمامو بستم..تو افکارم غرق شدم..که امروز چیزی خاصی بهم میگفت..امروز چیزی خاصی ازم میخاست و امروز چیزی خاصی بهم یادآوری کرد..
با گرفتن یه نفس عمیق و از تهی دل شروع کردم به نوشتن اون چیزی که از ذهنم رد میشد و باعث میشد تا چیزی واسه نوشتن داشته باشم.
'نمیدونم چرا اما فکر میکنم بعدا بهش نیاز پیدا میکنم از این قبل علاقهی به نوشتن نداشتم اما امروز نمیتونم این قلم و با این برگه سفید کنار بزارم حتی فقط یه جمله شاید بیتونه آرومم کنه.
نمیدونم از کدوم حسم بگم از کدوم حرفم شروع کنم..
نمیخام طولانی بنویسم..از زندگیمون؛..
از اسمش معلومه زندگی:...
میدونی اینجا زمانیکه دنیا واسه بقیه درست بچرخه واسه تو واسه من برعکس میچرخه..
نمیگذاره از این درد در امان باشیم زجر دادمون و دوس داره.
مامانم بهم گفته بود..؛
هیچوقت به هیچکس اعتماد نکن، ما انسانیم،بالاخره یجا ناامیدت میکنیم:)
نمیدونم چرا اینو الان بهت میگم با اینکه زمانش نیس، ،یعنی اعتماد کردن به تو اشتباهه؟؟"اما من این اشتباه رو دوس دارم"
تو بارها بهم فهموندی که من رهگذرم اما من دوباره خودمو نفهم جا زدم تا فکرت عوض بشه..
تو بارها بهم گفتی که امکان نداره روزی مال هم بشیم اما من الان مال توعم...؛
بهم گفتی وابسته تو نشم؛مگه ممکنه وابسته اون نگاه نشم که تو اون تاریکی منو قفل نگاش کرد..!؟؟
من از این حس لذت میبرم..اینکه تورو دارم..
دیری نگذشته از اومدنم تو زندگیت اما بدون ما سالها قبل همو دیدم و من اومدم تو زندگیت'
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
دیگه انرژی ندارم واسه ادامه دادن فیک🥲
آلیس ویو
از روی صندلی پایین اومدم و گذاشتمش کنار..
به سمت یکی از اون کمد ها رفتم و درشو باز کردم..
با باز کردن درش همهی وسایلش ریخت بیرون سریع رفتم کنار تا زیر وسایل نشم.
نمیتونم چیزی رو درست کنم و فقط میام خراب میکنم هی چی بگم به خودم.
روی زمین کنار وسایل نشستم و شروع کردم به جمع کردنشون..
چند تا برگه مچاله شده پیدا کردم اما توش چیزی نوشته نبود...
با یه قلم..
برگه و اون قلم و روی تختم گذاشتم و دوباره شروع کردم به جمع کردنشون.
دنبال چیزی خاصی بودم اما نمیدونم دقیقا چی..
اما چیزی نتونستم پیدا کنم..
وسایل و دوباره تو کمد گذاشتم و درشو بستم..از نور مهتاب که از پنجره اتاق اتاق و روشن کرده بود میشد تشخیص داد که دیر وقت شبه اما با دیدن اون برگه ها خواب از سرم پریده بود..
حس نوشتن گرفتم و میخاستم حتما چیزی بنویسم با اینکه هیچ چیزی تو ذهنم واسه نوشتن نداشتم.
روی تخت دراز کشیدم و برگه و قلمُ جلوم گذاشتم
چشمامو بستم..تو افکارم غرق شدم..که امروز چیزی خاصی بهم میگفت..امروز چیزی خاصی ازم میخاست و امروز چیزی خاصی بهم یادآوری کرد..
با گرفتن یه نفس عمیق و از تهی دل شروع کردم به نوشتن اون چیزی که از ذهنم رد میشد و باعث میشد تا چیزی واسه نوشتن داشته باشم.
'نمیدونم چرا اما فکر میکنم بعدا بهش نیاز پیدا میکنم از این قبل علاقهی به نوشتن نداشتم اما امروز نمیتونم این قلم و با این برگه سفید کنار بزارم حتی فقط یه جمله شاید بیتونه آرومم کنه.
نمیدونم از کدوم حسم بگم از کدوم حرفم شروع کنم..
نمیخام طولانی بنویسم..از زندگیمون؛..
از اسمش معلومه زندگی:...
میدونی اینجا زمانیکه دنیا واسه بقیه درست بچرخه واسه تو واسه من برعکس میچرخه..
نمیگذاره از این درد در امان باشیم زجر دادمون و دوس داره.
مامانم بهم گفته بود..؛
هیچوقت به هیچکس اعتماد نکن، ما انسانیم،بالاخره یجا ناامیدت میکنیم:)
نمیدونم چرا اینو الان بهت میگم با اینکه زمانش نیس، ،یعنی اعتماد کردن به تو اشتباهه؟؟"اما من این اشتباه رو دوس دارم"
تو بارها بهم فهموندی که من رهگذرم اما من دوباره خودمو نفهم جا زدم تا فکرت عوض بشه..
تو بارها بهم گفتی که امکان نداره روزی مال هم بشیم اما من الان مال توعم...؛
بهم گفتی وابسته تو نشم؛مگه ممکنه وابسته اون نگاه نشم که تو اون تاریکی منو قفل نگاش کرد..!؟؟
من از این حس لذت میبرم..اینکه تورو دارم..
دیری نگذشته از اومدنم تو زندگیت اما بدون ما سالها قبل همو دیدم و من اومدم تو زندگیت'
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
دیگه انرژی ندارم واسه ادامه دادن فیک🥲
۱۶.۶k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.