𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...29
پوزخند چندشی به صورت خنثی جونگکوک زد و گفت:
"انتظار داری این چرندیات رو باور کنم؟...اووو نه جئون جونگکوک کور خوندی! من از همه چی خبر دارم"
استرس وجودش رو فرا گرفت ولی بازم چیزی نشون نداد
-منظورت چیه؟
"اههه خودت رو نزن به اون راه...میدونم دستت باهاشون تو یک کاسه اس"
دیگه راهی نمونده بود...اون همه چی رو فهمیده بود و جونگکوک هیچ چاره ای نداشت تا قسمت اخر نقشه رو عملی کنه ولی یه سوالی ذهنش رو درگیر کرده بود
-کی بهت گفت؟
"دادستان کیم تهیونگ...!
جونگکوک بهت زده به برادرش خیره شده بود
" وای خدا مطمئن بودم حتی انتظارش رو هم نداشتی"
خنده های بلند و مزحکش محوطه رو پر کرده بود
ماریا طاقتش سر رسید و نیرو های ویژه رو خبر کرد
دور تا دور پارک با سرباز های کاربلد محاصره شده بود
ماریا از ماشین بیرون اومد و اسلحه اش رو طرف قاتل اصلی داستان گرفت
+جئون جونگوو...تسلیم شو! به اخر خط رسیدی
جونگوو کاملا از وجود ماریا خبر دار بود
پوزخند زد و به ادماش دستور داد شخصی رو بیارن
روپوش مشکی روی صورتش رو پوشانده بود و هیچ چیزی مشخص نبود
"روپوش رو بردارید"
با دیدن شخص رو به روش رگ های مغزش منجمد شد
+شـ..شوخی میکنی؟ تهیونگ؟
از شرم و خجالت سرش رو پایین انداخته بود ولی چه کسی جز جونگوو دلیل کار تهیونگ رو میدونست؟
با تردید سرش رو بالا اورد و به چشمهای متعجب ماریا زل زد
_معذرت میخوام...مجبور بودم
+نمیفهمم...اینهمه وقت، داشتی گولم میزدی؟ وای خدا باورم نمیشه.
"به نظرم زیاد متعجب نشو...چون هنوز به قسمت اصلی داستان نرسیدیم..."
+معلوم هست داری چی میگی تو؟ دستگیرش کنید!
سرباز ها به سمت جونگوو هجوم اوردن ولی اون باهوش تر از این حرفا بود
سریع اسلحه اش رو دراورد و روی پیشانی تهیونگ قرار داد
"فکر کنم بهتر باشه بهشون بگی برن عقب"
+خیلی خب...اروم باش...برید عقب
"ماریا...میخوام یه چیزی رو بهت بگم...چیزی که سال ها منتظر فاش کردنش بودم"
ترس از چشمهای ماریا مشخص بود اصلا کاراش دست خودش نبود
درسته...تهیونگ بهش خیانت کرده بود ولی اون عاشقش بود و هیچ احدی نمیتونست این عشق رو انکار کنه
+باشه...باشه ولی لطفا تهیونگ رو رها کن!
"خیلی عاشقشی نه؟ حتی با اینکه یه راز بزرگ که کل زندگیت رو واژگون میکنه، ازت پنهون کرده؟"
+چه رازی؟
_نگو...التماست میکنم نگو...داغون میشه...تو بهم قول دادی که بهش اسیب نمیزنی!
"درسته من بهت قول دادم...ولی این قرار نیست بهش اسیب بزنه برعکس قراره بهترین خبر زندگیش باشه."
جونگکوک و ماریا هردو منتظر بودن تا حقیقت رو بشنون...
"ماریا...تبریک میگم تو و...
ادامه دارد...
به عشقتون پارت جدید گذاشتم و منتظرم لایکاش به 50 برسه😁😉
part...29
پوزخند چندشی به صورت خنثی جونگکوک زد و گفت:
"انتظار داری این چرندیات رو باور کنم؟...اووو نه جئون جونگکوک کور خوندی! من از همه چی خبر دارم"
استرس وجودش رو فرا گرفت ولی بازم چیزی نشون نداد
-منظورت چیه؟
"اههه خودت رو نزن به اون راه...میدونم دستت باهاشون تو یک کاسه اس"
دیگه راهی نمونده بود...اون همه چی رو فهمیده بود و جونگکوک هیچ چاره ای نداشت تا قسمت اخر نقشه رو عملی کنه ولی یه سوالی ذهنش رو درگیر کرده بود
-کی بهت گفت؟
"دادستان کیم تهیونگ...!
جونگکوک بهت زده به برادرش خیره شده بود
" وای خدا مطمئن بودم حتی انتظارش رو هم نداشتی"
خنده های بلند و مزحکش محوطه رو پر کرده بود
ماریا طاقتش سر رسید و نیرو های ویژه رو خبر کرد
دور تا دور پارک با سرباز های کاربلد محاصره شده بود
ماریا از ماشین بیرون اومد و اسلحه اش رو طرف قاتل اصلی داستان گرفت
+جئون جونگوو...تسلیم شو! به اخر خط رسیدی
جونگوو کاملا از وجود ماریا خبر دار بود
پوزخند زد و به ادماش دستور داد شخصی رو بیارن
روپوش مشکی روی صورتش رو پوشانده بود و هیچ چیزی مشخص نبود
"روپوش رو بردارید"
با دیدن شخص رو به روش رگ های مغزش منجمد شد
+شـ..شوخی میکنی؟ تهیونگ؟
از شرم و خجالت سرش رو پایین انداخته بود ولی چه کسی جز جونگوو دلیل کار تهیونگ رو میدونست؟
با تردید سرش رو بالا اورد و به چشمهای متعجب ماریا زل زد
_معذرت میخوام...مجبور بودم
+نمیفهمم...اینهمه وقت، داشتی گولم میزدی؟ وای خدا باورم نمیشه.
"به نظرم زیاد متعجب نشو...چون هنوز به قسمت اصلی داستان نرسیدیم..."
+معلوم هست داری چی میگی تو؟ دستگیرش کنید!
سرباز ها به سمت جونگوو هجوم اوردن ولی اون باهوش تر از این حرفا بود
سریع اسلحه اش رو دراورد و روی پیشانی تهیونگ قرار داد
"فکر کنم بهتر باشه بهشون بگی برن عقب"
+خیلی خب...اروم باش...برید عقب
"ماریا...میخوام یه چیزی رو بهت بگم...چیزی که سال ها منتظر فاش کردنش بودم"
ترس از چشمهای ماریا مشخص بود اصلا کاراش دست خودش نبود
درسته...تهیونگ بهش خیانت کرده بود ولی اون عاشقش بود و هیچ احدی نمیتونست این عشق رو انکار کنه
+باشه...باشه ولی لطفا تهیونگ رو رها کن!
"خیلی عاشقشی نه؟ حتی با اینکه یه راز بزرگ که کل زندگیت رو واژگون میکنه، ازت پنهون کرده؟"
+چه رازی؟
_نگو...التماست میکنم نگو...داغون میشه...تو بهم قول دادی که بهش اسیب نمیزنی!
"درسته من بهت قول دادم...ولی این قرار نیست بهش اسیب بزنه برعکس قراره بهترین خبر زندگیش باشه."
جونگکوک و ماریا هردو منتظر بودن تا حقیقت رو بشنون...
"ماریا...تبریک میگم تو و...
ادامه دارد...
به عشقتون پارت جدید گذاشتم و منتظرم لایکاش به 50 برسه😁😉
۱۰.۹k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.