پدرش فوت شده بود...

پدرش فوت شده بود...
۲ سالی میشد..
تا قبل از فوت پدرش زندگی خوبی داشت...بعد از این دو سالم تونسته بود خودشو جمع کنه...تازه فقط سوم راهنمایی بود
هنوز بچه بود..اما اون آدم ضعیفی نبود..
از مدرسه برگشت...روز آخر مدرسه بود.. از سال بعد میرفت به اول راهنمایی..

_:سلاااام مامان
/:سلام عزیزم...ناهار آمادست
_:گشنم نیست میرم بخوابم....
/:باشه دخترم

رو تخت دراز کشید..گوشیش رو برداشت که سایلنتش کنه که با یه پیام مواجه شد..

《سلام...میشه باهم دوست بشیم؟من خیلی احساس تنهایی میکنم》
آدم مهربونی بود...این پیام قلبشو به درر آورد.. پس جواب داد
《چرا که نه؟اسمم اتست..اسم تو چیه؟》
پیام اومد
《واقعا ممنونم...تهیونگ..کیم تهیونگ..امروز مدرسه‌ی راهنماییم تموم شد..تو چی؟》
《منم چوی ات هستم...چه خوب..همسنیم..من تو سئول ساکنم..تو چی؟》
《منم همینطور..》
《چه خوب...پس..از این به بعد دوست مجازی همدیگه میشیم🙂》
《🙂🥺😅》

و خوابید




تابستون شروع شده بود..و این خوشحالش میکرد..
ماه دوم تابستون بود...هر روز باهم چت میکردن...کهوتصمیم گرفتن همو ببینن..تو یه کافه قرار گذاشتن..
بعد از اولین دیدار...زیاد همو میدیدن..
اما هیچکسی از آینده خبر نداره:)







ببخشید که کم شد..امیدوارم خوشتون بیاد❤️