𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 12
____
کوک: تا ده میشمارم اگ راهم باز نباشه....بازش میکنم*داد*
کوک: یک....دو...سه
اون واقعا داشت میشمرد یعنی چ نقشه ای توی سرشه گردنم توی همون حالت خشک شده بود پاهام دیگه توان وایسادن نداشتن....داشتم میفتادم ک بدنش جلوی افتادنمو گرفت سفتی سی.نه هاشو حس میکردم.....عجیب بود....توی همچین موقعه ای قلبش کاملا اروم و عادی میتپید.....
کوک: هشت....نُه
پلیس:خیلخب...راهتو باز میکنیم*عصبی و ناامید*
باشنیدن این جمله اون مرد دوباره وجودم لرزید..... نگاهشو ب من داد....
کوک: نکنه ترسیدی*پوزخند*
داشتم از استرس میمردم ک باشتاب ب سمت ماشین رفت وقتی درو باز کرد میتونستم حس کنم ی چیری افتاد....وقتی سوار شد منو روی پاش گذاشتو باسرعت شروع ب عوض کردن پدالای زیر پاش میکرد.....باسرعت خیلی بالایی از اون رد شدیم ادامه جاده ی پیچ بود ک از کنلر مسیری ک پلیسا بودن میگذشت بود وقتی داشت دور میزد خواستم ب اونا نگا کنم همشون دور ی چیزی جمع شدن وقتی کنار رفتن من...د..دیدمش صورت راننده پرخون بود ک یهو جلو چشام سیاه شد.....
کوک : گفتم ک چیزی برای دیدن نیست.... اینم گفتم ک از تکرار حرفام بدم میاد... *بم و عصبی*
کوک:اگ خیلی ب تماشاش علاقه داری تا بفرستمت پیشش؟*داد*
ات : تو...ت...تو..او..اونو کشتی...او..اون
کوک : ب خاطر ی جنازه ب لکنت افتادی هوم کوچولو*نیشخند*
ات:
𝑃𝐴𝑅𝑇: 12
____
کوک: تا ده میشمارم اگ راهم باز نباشه....بازش میکنم*داد*
کوک: یک....دو...سه
اون واقعا داشت میشمرد یعنی چ نقشه ای توی سرشه گردنم توی همون حالت خشک شده بود پاهام دیگه توان وایسادن نداشتن....داشتم میفتادم ک بدنش جلوی افتادنمو گرفت سفتی سی.نه هاشو حس میکردم.....عجیب بود....توی همچین موقعه ای قلبش کاملا اروم و عادی میتپید.....
کوک: هشت....نُه
پلیس:خیلخب...راهتو باز میکنیم*عصبی و ناامید*
باشنیدن این جمله اون مرد دوباره وجودم لرزید..... نگاهشو ب من داد....
کوک: نکنه ترسیدی*پوزخند*
داشتم از استرس میمردم ک باشتاب ب سمت ماشین رفت وقتی درو باز کرد میتونستم حس کنم ی چیری افتاد....وقتی سوار شد منو روی پاش گذاشتو باسرعت شروع ب عوض کردن پدالای زیر پاش میکرد.....باسرعت خیلی بالایی از اون رد شدیم ادامه جاده ی پیچ بود ک از کنلر مسیری ک پلیسا بودن میگذشت بود وقتی داشت دور میزد خواستم ب اونا نگا کنم همشون دور ی چیزی جمع شدن وقتی کنار رفتن من...د..دیدمش صورت راننده پرخون بود ک یهو جلو چشام سیاه شد.....
کوک : گفتم ک چیزی برای دیدن نیست.... اینم گفتم ک از تکرار حرفام بدم میاد... *بم و عصبی*
کوک:اگ خیلی ب تماشاش علاقه داری تا بفرستمت پیشش؟*داد*
ات : تو...ت...تو..او..اونو کشتی...او..اون
کوک : ب خاطر ی جنازه ب لکنت افتادی هوم کوچولو*نیشخند*
ات:
۶.۹k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.