★yeongyu²★
.
.
.
درحالی که کتاب هاشو از کیفش خارج میکرد متوجه پاکت سفید رنگ لای کتاباش میشه...
دستشو به سمتش میبره و از کیفش خارج میکنه....
بازش میکنه و مشغول خوندنش میشه....
( نامه: )
یونجونا....
راستش....راستش نمیدونم چطوری بخام ازت خداحافظی کنم..
تو مهمترین فرد زندگیم....بهتره بگم کل قلبم متلق به توعه.....وقتی بغلم میکردی گرمایی توی اوج بدنم حس میکردم.....وقتی دستاتو توی دستم جا میدادی انگار.....انگار تموم پروانه های قلبم به پرواز درمیومدن...
وقتی نمیزاشتی گریه کنم و بغلم میکردی دلم میخواست خودمو داخل لباست پنهون کنم و دیگه بیرون نیام....
آرامش خاصی بهم دست میداد.....جوری که نمیتونم توصیفش کنم...
تو نور امیدی بودی که توی زندگیم روشنش میکرد....
توی تمام اون همه تاریکی زندگیم مراقبم بودی.....نمیزاشتی شکست بخورم.....
انگار تنها کسی تو زندگیم بودی که احساس میکنم براش مهمم...
یادته وقتی کودکستانی بودیم
میگفتم بزرگترین عدد دنیا چیه.....میگفتی ده؟
منم میگفتم ده تا دوست دارم...
یونجونا...هیچوقت نمیتونم به زبون بیارم چقدر دوست دارم...بینهایت
اما واقعا.....واقعا معذرت میخام....که نتونستم تموم محبت و مهربونی هایی که بهم کردی برات جبران کنم....
یونجونا...
امیدوارم خوب زندگی کنی و خوشحال باشی....
خوب مراقب خودت باش....
-- بومگیو
انگاری هرلحظه ممکن بود قلبش از جا کنده بشه....سریع هودیشو میپوشه و به سمت بیرون میره...
به قدری سریع میدویید که نمیدونست هر لحظه ممکنه با چیزی برخورد کنه و اسیب ببینه....
مهمتر از همه اینها..
جون دوستش بود.... نمیدونست چه بلایی سر دوستش اومده...اون الان کجاست؟
فاصله نه چندان دوری از مدرسه...توی خیابون...
عده ای از مردم که دور ماشین سفید رنگی که به نظر میومد امبولانس باشه حلقه زده بودن...
یونجون متوجه سویشرت طوسی رنگی از بین مردم میشه که بومگیو اونو پوشیده بود..
سریع خودشو به اونجا میرسونه و افرادو کنار میزنه...
به جسم بیجون بومگیو در حالی که بی حرکت روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکرد...
دستاش سرد بود...
+ب.....بومگیو...ن...نه.....
★Yeonjun and beomgyu★
★TXT★
.
.
درحالی که کتاب هاشو از کیفش خارج میکرد متوجه پاکت سفید رنگ لای کتاباش میشه...
دستشو به سمتش میبره و از کیفش خارج میکنه....
بازش میکنه و مشغول خوندنش میشه....
( نامه: )
یونجونا....
راستش....راستش نمیدونم چطوری بخام ازت خداحافظی کنم..
تو مهمترین فرد زندگیم....بهتره بگم کل قلبم متلق به توعه.....وقتی بغلم میکردی گرمایی توی اوج بدنم حس میکردم.....وقتی دستاتو توی دستم جا میدادی انگار.....انگار تموم پروانه های قلبم به پرواز درمیومدن...
وقتی نمیزاشتی گریه کنم و بغلم میکردی دلم میخواست خودمو داخل لباست پنهون کنم و دیگه بیرون نیام....
آرامش خاصی بهم دست میداد.....جوری که نمیتونم توصیفش کنم...
تو نور امیدی بودی که توی زندگیم روشنش میکرد....
توی تمام اون همه تاریکی زندگیم مراقبم بودی.....نمیزاشتی شکست بخورم.....
انگار تنها کسی تو زندگیم بودی که احساس میکنم براش مهمم...
یادته وقتی کودکستانی بودیم
میگفتم بزرگترین عدد دنیا چیه.....میگفتی ده؟
منم میگفتم ده تا دوست دارم...
یونجونا...هیچوقت نمیتونم به زبون بیارم چقدر دوست دارم...بینهایت
اما واقعا.....واقعا معذرت میخام....که نتونستم تموم محبت و مهربونی هایی که بهم کردی برات جبران کنم....
یونجونا...
امیدوارم خوب زندگی کنی و خوشحال باشی....
خوب مراقب خودت باش....
-- بومگیو
انگاری هرلحظه ممکن بود قلبش از جا کنده بشه....سریع هودیشو میپوشه و به سمت بیرون میره...
به قدری سریع میدویید که نمیدونست هر لحظه ممکنه با چیزی برخورد کنه و اسیب ببینه....
مهمتر از همه اینها..
جون دوستش بود.... نمیدونست چه بلایی سر دوستش اومده...اون الان کجاست؟
فاصله نه چندان دوری از مدرسه...توی خیابون...
عده ای از مردم که دور ماشین سفید رنگی که به نظر میومد امبولانس باشه حلقه زده بودن...
یونجون متوجه سویشرت طوسی رنگی از بین مردم میشه که بومگیو اونو پوشیده بود..
سریع خودشو به اونجا میرسونه و افرادو کنار میزنه...
به جسم بیجون بومگیو در حالی که بی حرکت روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکرد...
دستاش سرد بود...
+ب.....بومگیو...ن...نه.....
★Yeonjun and beomgyu★
★TXT★
۱.۲k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.