پرنسس اسلایترین
#پرنسس_اسلایترین
#part10
برگشتم پشت سرم که دیدم یه روحی که شنل سیاه پوشیده بود داره میاد سمتم جیغ بلندی کشیدمو داشتم کمک میخواستم که یه دفعه دیدم یکی گفت
پوریاناارا
برگشتم دیدم پدر (پرفسوردامبلدور) پشت سرم وایستاده و چوب دستیشم رو به اون روحه از زمین بلند شدم رفتم بغلش کردم و گریه کردم پشتمو نگا کردم که دیدم خبری از اون روح نیست
پشت سرش پرفسور مکگوناگال و هاگریدم اومدن
هاگرید: دختر کوچولو، خوبی عزیزم؟
پ. م: عاا خداروشکر که سالمی ماریانا خداروشکر به موقع رسیدیم
پ. د: چیزیت که نشد؟
: نه حالم خوبه
پ. م: دخترم مگه نگفتم تومدن به جنگل ممنوعه یعنی ممنوعه واس چی اومدی
ماجرارو بهشون تعریف کردم،که دیدم پرفسور مکگوناگال و دامبلدور و همینطور هاگرید بهم به طور خاصی نگا میکنن اما چیزی نگفتن
هاگرید اومد بغلم گرفت گفت بیا بریم باید استراحت کنی عزیزم منم سر تکون دادم و سرمو گذاشتم شونس تو بغلش خوابیدم
چشم بازکردم که دیدم تو تختمم تو هاگوارتز ساعتو نگا کردم 4 شب بود خواستم دوباره بخوابم که اتفاقای چند ساعت پیش یادم افتاد دیگه خوابم نبرد و از جام بلند شدم در اتاقو باز کردم داشتم میرفتم سمت اتاق پدر که صدای پدر، پرفسور اسنیپ، پرفسور مکگوناگال و شنیدم
پ. م: دامبلدور مخافم اون هنوز یه بچس خیلی زوده که بخوایم بفرستیمش ساختمون سیاه
پدر: میدونم مکگوناگال منم نمیخوام بفرستمش اما مجبوریم اگه بخوایم ماری رو اینجا نگه داریم خطرات بدی تهدیدش میکنن اون باید بره ساختمون سیاه تا هم جنگجویی کامل و هم جادوگر حرفه ای و واقعی بشه باید یاد بگیره هرطور شده از خودش دفاع کنه
پ. اسنیپ: منم کاملا با نظر پرفسور دامبلدور موافقم اینکه حرفه رو یاد بگیره هر چند به طور سخت بهتر از اینکه بمیره
شما که نمیخواین جنازه ماری رو مثل مادرش ایزابل غرق خون پیدا کنیم پرفسور مکگوناگال میخواین؟
با شنیدن اسم مادرم و بلاهایی که سرش اومده قلبم گرفت و...
#part10
برگشتم پشت سرم که دیدم یه روحی که شنل سیاه پوشیده بود داره میاد سمتم جیغ بلندی کشیدمو داشتم کمک میخواستم که یه دفعه دیدم یکی گفت
پوریاناارا
برگشتم دیدم پدر (پرفسوردامبلدور) پشت سرم وایستاده و چوب دستیشم رو به اون روحه از زمین بلند شدم رفتم بغلش کردم و گریه کردم پشتمو نگا کردم که دیدم خبری از اون روح نیست
پشت سرش پرفسور مکگوناگال و هاگریدم اومدن
هاگرید: دختر کوچولو، خوبی عزیزم؟
پ. م: عاا خداروشکر که سالمی ماریانا خداروشکر به موقع رسیدیم
پ. د: چیزیت که نشد؟
: نه حالم خوبه
پ. م: دخترم مگه نگفتم تومدن به جنگل ممنوعه یعنی ممنوعه واس چی اومدی
ماجرارو بهشون تعریف کردم،که دیدم پرفسور مکگوناگال و دامبلدور و همینطور هاگرید بهم به طور خاصی نگا میکنن اما چیزی نگفتن
هاگرید اومد بغلم گرفت گفت بیا بریم باید استراحت کنی عزیزم منم سر تکون دادم و سرمو گذاشتم شونس تو بغلش خوابیدم
چشم بازکردم که دیدم تو تختمم تو هاگوارتز ساعتو نگا کردم 4 شب بود خواستم دوباره بخوابم که اتفاقای چند ساعت پیش یادم افتاد دیگه خوابم نبرد و از جام بلند شدم در اتاقو باز کردم داشتم میرفتم سمت اتاق پدر که صدای پدر، پرفسور اسنیپ، پرفسور مکگوناگال و شنیدم
پ. م: دامبلدور مخافم اون هنوز یه بچس خیلی زوده که بخوایم بفرستیمش ساختمون سیاه
پدر: میدونم مکگوناگال منم نمیخوام بفرستمش اما مجبوریم اگه بخوایم ماری رو اینجا نگه داریم خطرات بدی تهدیدش میکنن اون باید بره ساختمون سیاه تا هم جنگجویی کامل و هم جادوگر حرفه ای و واقعی بشه باید یاد بگیره هرطور شده از خودش دفاع کنه
پ. اسنیپ: منم کاملا با نظر پرفسور دامبلدور موافقم اینکه حرفه رو یاد بگیره هر چند به طور سخت بهتر از اینکه بمیره
شما که نمیخواین جنازه ماری رو مثل مادرش ایزابل غرق خون پیدا کنیم پرفسور مکگوناگال میخواین؟
با شنیدن اسم مادرم و بلاهایی که سرش اومده قلبم گرفت و...
۱.۴k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.