پرنسس اسلایترین
#پرنسس_اسلایترین
#part12
پرفسور مکگوناگال تصمیم گرفت که برای تنبیه ما هردومون بریم برای شام هاگوارتز از کنار درخت بید بزرگی که تو باغ بود قارچ بچینیم بیایم
اره شاید در نظرتون بگید این چه تنبیهیه چقد ساده
اما اون درخت سمی بود و هرکی نزدیکش میشد مریض میشد و حساسیت میداد
دراکو: باورم نمیشه دیوونه شدید پدرم بفهمه شما منو به زور بردین پیش اون درخت و بلایی سرمن بیاد مجازاتتون میکنه....
پرفسور مکگوناگال هم هیچی نگفت و با چشماش داشت میگفت همینو بس.
دراکو اومد پیش من
دراکو: تو یه چیزی بگو چرا ماتت برده؟
: چون میدونم پرفسور مکگوناگال یه چیزی بگن دیگه پا پس نمیکشن
پ. م: شنیدید اقای مالفوی جوان پس لطفا برید و تا وقتی که4 سبد قارچ جمع نکردید بر نگردید
منو دراکو رفتیم انباری تا سبد برداریم من 2 تا برداشتم اونم یدونه
داشتیم میرفتیم مه ازش پرسیدم خیلی ببخشید جناب پرفسور مکگوناگال چی گفت؟
دراکو: گفت که قارچ جمع کنیم
: گفت چند سبد؟
دراکو: خب 4 سبد
: الان چندتا سبد میبریم؟... درسته3 تا من 2 تاشو توهم یدونه برداشتی، یه وقت خسته نشی؟ زود باش اون یکی رو هم بردار بریم
دراکو: عاقبت این کارتو پس میدی
: زود باش
رسیدیم کنار درخت بید شروع به جمع کردن قارچا کردیم داشتیم جمعشون میکردیم که دراکو درست بعد دوتاشو کندن گفت من دیگه نمیخوام خسته شدم تو جمعشون کن
: ببینم مگه پ. م فقط منو تنبیه کرده تو هم باید 2 سبد جمع کنی
دراکو: نمیخوام، دوست ندارم تو جمع کن
: من فقط سبدای خودمو پر میکنم اگه گفت که چرا جناب عالی جمع نکردی به من ربطی نداره
دراکو: معلومه که جمع کردن اینا برات سخت نیست بالاخره تو که مثل من خدمتکار و اینا نداشتی یه دورگه ای که معلوم نیس واس چی اسلایترینی شدی اگه الان وحشی بازی در نمیاوردی تو این وضع نبودیم
: اولا حرف دهنتو بفهم مالفوی بعدشم تو بودی که خیلی بد حرف زدی و عصبیم مردی تو هم مقصری
دراکو: من هیچ وقت مقصر نیستم ماریانا این تویی که گند زدی دختره سوسول وحشی
اینو گفتو هلم داد
منی که فک میکردم الان که هلم داد صافمیفتم زمین اما نه از بین برگای ریخته روی زمین گذشتم رفتم افتادم تو چاله
....
اروم بلند شدم از درد به خودم پیچیدم آی آی آخخ دراکوووو
دیدم دراکو از بالا نگا کرد و عوض اینکه کمکم کنه یا از کسی کمک بخواد یه پوز خندی زدو یه مشت خاک ریخت روم بعدشم گفت دختره نامشروع همونجا بمییر بعدم رفت چشمام پر اشک شد از تاریکی میترسدم نمیتونستم نفس بکشم جیغ کشیدم اما هیچکس نشنید عاقبت از ترس دیگه چشام ندید و چیزیو حس نکردم.....
#part12
پرفسور مکگوناگال تصمیم گرفت که برای تنبیه ما هردومون بریم برای شام هاگوارتز از کنار درخت بید بزرگی که تو باغ بود قارچ بچینیم بیایم
اره شاید در نظرتون بگید این چه تنبیهیه چقد ساده
اما اون درخت سمی بود و هرکی نزدیکش میشد مریض میشد و حساسیت میداد
دراکو: باورم نمیشه دیوونه شدید پدرم بفهمه شما منو به زور بردین پیش اون درخت و بلایی سرمن بیاد مجازاتتون میکنه....
پرفسور مکگوناگال هم هیچی نگفت و با چشماش داشت میگفت همینو بس.
دراکو اومد پیش من
دراکو: تو یه چیزی بگو چرا ماتت برده؟
: چون میدونم پرفسور مکگوناگال یه چیزی بگن دیگه پا پس نمیکشن
پ. م: شنیدید اقای مالفوی جوان پس لطفا برید و تا وقتی که4 سبد قارچ جمع نکردید بر نگردید
منو دراکو رفتیم انباری تا سبد برداریم من 2 تا برداشتم اونم یدونه
داشتیم میرفتیم مه ازش پرسیدم خیلی ببخشید جناب پرفسور مکگوناگال چی گفت؟
دراکو: گفت که قارچ جمع کنیم
: گفت چند سبد؟
دراکو: خب 4 سبد
: الان چندتا سبد میبریم؟... درسته3 تا من 2 تاشو توهم یدونه برداشتی، یه وقت خسته نشی؟ زود باش اون یکی رو هم بردار بریم
دراکو: عاقبت این کارتو پس میدی
: زود باش
رسیدیم کنار درخت بید شروع به جمع کردن قارچا کردیم داشتیم جمعشون میکردیم که دراکو درست بعد دوتاشو کندن گفت من دیگه نمیخوام خسته شدم تو جمعشون کن
: ببینم مگه پ. م فقط منو تنبیه کرده تو هم باید 2 سبد جمع کنی
دراکو: نمیخوام، دوست ندارم تو جمع کن
: من فقط سبدای خودمو پر میکنم اگه گفت که چرا جناب عالی جمع نکردی به من ربطی نداره
دراکو: معلومه که جمع کردن اینا برات سخت نیست بالاخره تو که مثل من خدمتکار و اینا نداشتی یه دورگه ای که معلوم نیس واس چی اسلایترینی شدی اگه الان وحشی بازی در نمیاوردی تو این وضع نبودیم
: اولا حرف دهنتو بفهم مالفوی بعدشم تو بودی که خیلی بد حرف زدی و عصبیم مردی تو هم مقصری
دراکو: من هیچ وقت مقصر نیستم ماریانا این تویی که گند زدی دختره سوسول وحشی
اینو گفتو هلم داد
منی که فک میکردم الان که هلم داد صافمیفتم زمین اما نه از بین برگای ریخته روی زمین گذشتم رفتم افتادم تو چاله
....
اروم بلند شدم از درد به خودم پیچیدم آی آی آخخ دراکوووو
دیدم دراکو از بالا نگا کرد و عوض اینکه کمکم کنه یا از کسی کمک بخواد یه پوز خندی زدو یه مشت خاک ریخت روم بعدشم گفت دختره نامشروع همونجا بمییر بعدم رفت چشمام پر اشک شد از تاریکی میترسدم نمیتونستم نفس بکشم جیغ کشیدم اما هیچکس نشنید عاقبت از ترس دیگه چشام ندید و چیزیو حس نکردم.....
۲.۱k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.