֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ
֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_176🎀•
دلبر كوچولو
_باشه حالا کجا میری؟
تا رسیدن به کوچه آشنایی که با دیدنش زبونم بند اومد، هرچی پرسیدم کجا میری هیچ جوابی بهم نداد.
اینجا برای چی اومده بود؟
با چشمهای مات شده به در خونهای نگاه کردم که روزی با چشمهای اشکی ازش بیرون اومدم و دیگه هیچ نه خودش، نه اعضای داخلش، رو ندیدم!
ضربان قلبم رو هزار بود و زبونم قادر به صحبت کردن نبود.
هیچ درک نمیکردم ارسلان برای چی منو آورده جلوی در خونمون؟
کمی خودم رو جمع و جور کردم و با منمن گفتم:
_ای...اینجا برای چی اومدیم؟
نیم نگاهی به قیافهم انداخت و با تردید گفت:
_مدت طولانیه که اومدی تو عمارت اجازه دیدن خانوادهت هم نداشتی، گفتم شاید دلت تنگ شده باشه.
از اینکه آنقدر به فکرم بود ممنونش شدم ولی...
حرفم رو به زبون آوردم:
_مرسی از اینکه به فکرم بودی ولی نمیخوام ببینمشون.
معلوم بود تعجب کرده ولی چیزی به روی خودش نیاورد فقط گفت:
_مطمئنی؟ ببین هر چقدر دوست داری میتونی کنارشون باشی ها
#PART_176🎀•
دلبر كوچولو
_باشه حالا کجا میری؟
تا رسیدن به کوچه آشنایی که با دیدنش زبونم بند اومد، هرچی پرسیدم کجا میری هیچ جوابی بهم نداد.
اینجا برای چی اومده بود؟
با چشمهای مات شده به در خونهای نگاه کردم که روزی با چشمهای اشکی ازش بیرون اومدم و دیگه هیچ نه خودش، نه اعضای داخلش، رو ندیدم!
ضربان قلبم رو هزار بود و زبونم قادر به صحبت کردن نبود.
هیچ درک نمیکردم ارسلان برای چی منو آورده جلوی در خونمون؟
کمی خودم رو جمع و جور کردم و با منمن گفتم:
_ای...اینجا برای چی اومدیم؟
نیم نگاهی به قیافهم انداخت و با تردید گفت:
_مدت طولانیه که اومدی تو عمارت اجازه دیدن خانوادهت هم نداشتی، گفتم شاید دلت تنگ شده باشه.
از اینکه آنقدر به فکرم بود ممنونش شدم ولی...
حرفم رو به زبون آوردم:
_مرسی از اینکه به فکرم بودی ولی نمیخوام ببینمشون.
معلوم بود تعجب کرده ولی چیزی به روی خودش نیاورد فقط گفت:
_مطمئنی؟ ببین هر چقدر دوست داری میتونی کنارشون باشی ها
۱.۸k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.