درخت جادویی
...
امروز روز دوم بود و متاسفانه فقط با نه نفر راهو ادامه میدادیم همه خسته تر از چیزی که فک میکردیم بودیم ولی هدف و آرزوی همه رسیدن به قلعه بالای کوه بود...
در طی ده سال اخیر تا حالا کسی نتونسته بود به اون قلعه راه پیدا کنه و افسانه ها میگفتن اون قلعه نفرین شدس، اما کمی از شواهد نشون میداد که اون یه قلعه تاریخی باستانیه که جادو خاصی در اون وجود داره...
و به همین دلیل بچه ها با وجود سختی های زیاد فقط آرزوی رفتن به قلعه رو داشتن و امیدواریشون به موفقیت بالا بود...
روز سوم و همراه پنج نفر به راه ادامه دادیم و امیدمون نسبت به قبل کمتر بود.
روز چهارم که خیلی راه کمی مونده بود و فقط سه نفر باقی بود؛
من و هانا و یه پسری که قلدر مدرسه بود...
اون توی دانشکده همش هانا رو اذیت میکرد ولی من جلوش می ایستادم.
داشتیم با سختی راه رو طی میکردیم سنگ ریزه های خیلی زیادی بودن من پشت سرشون بودم هانا وسط و لویی (پسره) هم جلو...
هوا داشت کم کم تاریک میشد اذوقه ها رو به اتمام بود آنتن نداشتیم ولی بازم ادامه میدادیم چون برگشت هیچ فایده ای نداشت.
کمی بعد متوجه این شدیم که راه مسدود شده نا امیدی عجیبی وجودمونو گرفته بود هانا بغض کرد و اشکاش جاری شدن بخاطر تموم اون عزیزایی که دیگه باهم نبودیم
سرمو به سمت بالا بردم نفسی از سر کلافگی کشیدم و سرمو انداختم پایین؛
لویی روی پاهاش نشست و دستاشو به سرش فشرد.
....
امروز روز دوم بود و متاسفانه فقط با نه نفر راهو ادامه میدادیم همه خسته تر از چیزی که فک میکردیم بودیم ولی هدف و آرزوی همه رسیدن به قلعه بالای کوه بود...
در طی ده سال اخیر تا حالا کسی نتونسته بود به اون قلعه راه پیدا کنه و افسانه ها میگفتن اون قلعه نفرین شدس، اما کمی از شواهد نشون میداد که اون یه قلعه تاریخی باستانیه که جادو خاصی در اون وجود داره...
و به همین دلیل بچه ها با وجود سختی های زیاد فقط آرزوی رفتن به قلعه رو داشتن و امیدواریشون به موفقیت بالا بود...
روز سوم و همراه پنج نفر به راه ادامه دادیم و امیدمون نسبت به قبل کمتر بود.
روز چهارم که خیلی راه کمی مونده بود و فقط سه نفر باقی بود؛
من و هانا و یه پسری که قلدر مدرسه بود...
اون توی دانشکده همش هانا رو اذیت میکرد ولی من جلوش می ایستادم.
داشتیم با سختی راه رو طی میکردیم سنگ ریزه های خیلی زیادی بودن من پشت سرشون بودم هانا وسط و لویی (پسره) هم جلو...
هوا داشت کم کم تاریک میشد اذوقه ها رو به اتمام بود آنتن نداشتیم ولی بازم ادامه میدادیم چون برگشت هیچ فایده ای نداشت.
کمی بعد متوجه این شدیم که راه مسدود شده نا امیدی عجیبی وجودمونو گرفته بود هانا بغض کرد و اشکاش جاری شدن بخاطر تموم اون عزیزایی که دیگه باهم نبودیم
سرمو به سمت بالا بردم نفسی از سر کلافگی کشیدم و سرمو انداختم پایین؛
لویی روی پاهاش نشست و دستاشو به سرش فشرد.
....
۲.۷k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.