p¹²
ویو تاکاهاشی:
داشتم تو بغلش لذت میبردم که سروکله ی مویانگ پیدا شد...اول آبقوره گرفت ولی بعدش با خشم اومد سمت ما....میا که عین یه فرشته خوابش برده بود تو این فاصله ی کم ، پس میا رو پرنسسی بلند کردم و بردم گذاشتم تو ماشینم...برگشتم سر جای اولم که مویانگ شروع کرد به حرف زدن....
مویانگ: چرا میا؟
تاکاهاشی: منظورت چیه؟
مویانگ: چرا میا؟ چرا من نه؟ ... چراااااااااااا ؟ (جیغ)
تاکاهاشی: من...از زمانی که با خانواده ی شما آشنا شدم به میا حس داشتم..دوسش داشتم....و الان هم دارم..کسی نمی تونه جای اون رو برام بکیره....
مویانگ: پس.....منچی؟
تاکاهاشی.: حست یه طرفه هست....
رفتم دیدم میا خواب هفتمین پادشاهی هم داره میبینه..
کتم رو در آوردم انداختم روش و سوار ماشین شدم...نمی دونستم باید کجا ببرمش پس تا زمانی که بیدار بشه همینطوری توی خیابون ها چرخ میزدم و فکر میکردم....فکر میکردم که.....چرا نمی تونم زودتر داشته باشمش؟ اون آرامشی که توی بغلش دارم..چرا لحظه ایِ؟ چرا ابدی نیست؟
و کلی فکر دیگه......که دیدم یکم تکون خورد پس صدای آهنگ خالی ویالون رو کم کردم و دیدم چشماشو باز کرد ولی.....چشماش......چشماش زخم بود؟
تاکاهاشی: م...میا...چشمات.
.
میا: چ........چشمام؟(آینه ی پاشین تاکاهاشی رو داد پایین و زخم ناجور روی یک چشمش که از پایین ابرو تا پایین چشمش بود نگاه کرد): ا..این دیگه چه کوفتیه؟
تاکاهاشی:(زد کنار تا با دقت نگاه کنه): میا...این زخم..زخم چاقویه داغه....چیکار کردی. ؟ وقتی بغلت کردم این زخم نبود.....
میا:(اشک): م...من کاری نکردم....
ویو میای اون بُعد:
لعنتی...بازم دارم بخاطر سوجون شکنجه میشم...آخ چشمم میسوزه....
کیمجون: لعنت بهت بگو سوجون کودوم گوریه وگرنه با همین چاقو بدنتو سوراخ سوراخ مبکنم(داد)
میا: نمیخوام....ب...بگمکجاست........ا...اونداداشِ...منه(بیحال)
کیمجون: لعنت بهت....جونگمیا......مگه سوجون چهکاری در نقت کرده که اینطوری داری به پاش میسوزی؟(داد)
میا: اون داداشمهههه(جییییغ)
کیمجون: خیلی احمقی...جونگ میا...
دیدم کیمجون رفت سمت شلاق چرمیاش که..........
.
.
.
.
.
خماری.................
داشتم تو بغلش لذت میبردم که سروکله ی مویانگ پیدا شد...اول آبقوره گرفت ولی بعدش با خشم اومد سمت ما....میا که عین یه فرشته خوابش برده بود تو این فاصله ی کم ، پس میا رو پرنسسی بلند کردم و بردم گذاشتم تو ماشینم...برگشتم سر جای اولم که مویانگ شروع کرد به حرف زدن....
مویانگ: چرا میا؟
تاکاهاشی: منظورت چیه؟
مویانگ: چرا میا؟ چرا من نه؟ ... چراااااااااااا ؟ (جیغ)
تاکاهاشی: من...از زمانی که با خانواده ی شما آشنا شدم به میا حس داشتم..دوسش داشتم....و الان هم دارم..کسی نمی تونه جای اون رو برام بکیره....
مویانگ: پس.....منچی؟
تاکاهاشی.: حست یه طرفه هست....
رفتم دیدم میا خواب هفتمین پادشاهی هم داره میبینه..
کتم رو در آوردم انداختم روش و سوار ماشین شدم...نمی دونستم باید کجا ببرمش پس تا زمانی که بیدار بشه همینطوری توی خیابون ها چرخ میزدم و فکر میکردم....فکر میکردم که.....چرا نمی تونم زودتر داشته باشمش؟ اون آرامشی که توی بغلش دارم..چرا لحظه ایِ؟ چرا ابدی نیست؟
و کلی فکر دیگه......که دیدم یکم تکون خورد پس صدای آهنگ خالی ویالون رو کم کردم و دیدم چشماشو باز کرد ولی.....چشماش......چشماش زخم بود؟
تاکاهاشی: م...میا...چشمات.
.
میا: چ........چشمام؟(آینه ی پاشین تاکاهاشی رو داد پایین و زخم ناجور روی یک چشمش که از پایین ابرو تا پایین چشمش بود نگاه کرد): ا..این دیگه چه کوفتیه؟
تاکاهاشی:(زد کنار تا با دقت نگاه کنه): میا...این زخم..زخم چاقویه داغه....چیکار کردی. ؟ وقتی بغلت کردم این زخم نبود.....
میا:(اشک): م...من کاری نکردم....
ویو میای اون بُعد:
لعنتی...بازم دارم بخاطر سوجون شکنجه میشم...آخ چشمم میسوزه....
کیمجون: لعنت بهت بگو سوجون کودوم گوریه وگرنه با همین چاقو بدنتو سوراخ سوراخ مبکنم(داد)
میا: نمیخوام....ب...بگمکجاست........ا...اونداداشِ...منه(بیحال)
کیمجون: لعنت بهت....جونگمیا......مگه سوجون چهکاری در نقت کرده که اینطوری داری به پاش میسوزی؟(داد)
میا: اون داداشمهههه(جییییغ)
کیمجون: خیلی احمقی...جونگ میا...
دیدم کیمجون رفت سمت شلاق چرمیاش که..........
.
.
.
.
.
خماری.................
۱۳.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.