درخت جادویی

...

فک میکردم همش خوابه ،همش رویاست،اما با شنیدن صدای نفرت آور لویی به خودم اومدم ؛ میخاستم به خلبان بگم که دوستم هست ولی دیگه دیر شده بود... خیلی دیر، خلبان اوج گرفته بود و دور شده بود.

یک هفته از اون روز گذشته بود حال روحیم خیلی بد بود .
انگار یه مرده متحرک بودم چند روز بود که دانشکده تعطیل شده بود و خدا رو شکر دیگه اون لویی لامصب با اون دارو دسته ولگردشو نمیدیدم.

خیلی تو فکر هانا بودم هر موقع به یادش میفتادم گریم میگرفت توی اون اردو خیلی ها از ما جدا شدن ولی فکرشم نمیکردم قراره این بلا سر هانا بیاد ؛ الان دارم حال تمام اونایی که در طی راه دوستاشو نو از دست دادن درک میکنم ولی...ولی هیچوقت، هیچکس صمیمیت من و هانا رو نداشت.
ما مثل دوتا خواهر بودیم.
مادر پدر هانا در اثر یه تصادف فوت شدن و هانا با مادر بزرگش زندگی میکرد و مادر بزرگش به یه روستا سفر کرد برای زندگی و هانا هم از دبیرستان با من زندگی میکرد.

بعد از اون اتفاق، خونه گرمای قبلی خودش از دست داده بود و علاوه بر نبود هانا، نبود پدر مادرم به علت رفتن به یک سفر کاری شش ماهه که حالا دو ماهش گذشته بود بیشتر خونه رو شبیه به یک مکان متروکه کرده بود.

....