خدمتکار اجباری﴿9﴾
∆ا/ت: کشته شدن؟
∆دکتر کیم∆بله...دوست ندارم تو هم مثل بقیه اون افراد بمیری... خوب گوش کن؛ من میرم خونه... تمام نقشه رو میکشم بعد شب ساعت
یازده به بهونه ی درمان کردنت میام به عمارت و با هم فرار می کنیم
∆ا/ت∆اما دکتر کیم چجوری از میون این همه نگهبان بیرون میریم؟
∆دکتر کیم∆خودم یه کاریش میکنم تو نگران نباش. باید برم
∆ا/ت∆خیلی ازتون ممنونم خیلی...شما آدم خیلی خیلی خوبی هستید∆دکتر کیم∆خیلی ممنونم ا/ت من میرم خدافظ
∆ا/ت∆بله منتظرتون میمونم خدانگهدار
✷✷✷
دکتر کیم رفت و ا/ت بارو با انبوهی از شوق و اشتیاق تنها گذاشت... ا/ت ساعت ها نشست و به دکتر کیم فرشته ی جدید زندگیشفکر
کرد... توی ذهنش اون رومیساخت و می خندید
✷✷✷
تقریبا ساعت 11 شب بود... ات خیلی استرسداشت. توی اون انباری کوچک دور سر خودش میپیچید تا شاید دکتر کیم بیاد... ناگهان
صدای باز شدن اون در آهنی بزرگ اومد ا/ت به سرعت سرشرو چرخوند و با دکتر کیم مواجه شد. لبخند درشتی زد و گفت:دکتر کیم
∆دکتر کیم:ا/ت بدو بیا بیرون
✷ا/ت به بیرون اومد تمام نگهبان ها بیهوش شده بودن
∆دکتر کیم:دست منو بگیر، در ورودی کاملا بازه پس بیرون رفتن سخت نیست
∆ا/ت∆بله چشم
✷✷✷
اون دو با هم شروع به دویدن و فرار کردن.اما ا/ت از این فرار احساس خوبی نداشت... دلهره درش موج میزد ترسدرش حکمرانی می کرد
✷✷✷
اباب خواب بود، تشنش شدو یکی از خدمتکار هاشرو صدا زد
∆اباب∆جاندی، جاندی؟
[هر چه اون خدمتکاررو صدا کرد جوابی نشنید. به بیرون اومد... دید تمام خدمتکار ها و البته نگهبان ها بیهوش شدن. کمی از تعجب مکث
کرد ناگهان به یاد ا/ت اون دخترک جسور افتاد]
با تمام سرعت به طرف اون انباری دوید... به داخل رفت و هیچ اثری از اون دختر ندید. فهمید که همه ی اینها کار اون دختر بوده. به یاد ردیابی
افتاد که خانم هان به اون دختر وصل کرده بود. به طرف اتاقش رفت لپتاپشرو باز کرد و با دیدن مکانی که ا/ت بود متعجب شد .به جیمین
زنگ زد. اباب:جیمین همین العان بیا عمارتتتت(با داد)گوشی رو قطع کرد کت سیاهرنگشرو پوشید، تفنگشرو برداشت و به بیرون
اومد .جیمین رسید...
جیمین:چیشدهاباب؟
اباب:بریم طرف رودخانه هان
جیمین :بله چشم... [اباب نمیخواست اون دختررو از دست بده. تنها کسی که برای نقشه های شومش بهترین بود اون دخترک جسور
بود]
✷✷✷
ا/ت و دکتر کیم دویدن و سوار یه تاکسی شدن و خودشون رو به رودخانه هان رسوندن. مطمئن بودن که اگر برن اونجا دیگه اون اباب
نمیتونه پیداشون کنه.روی پلزیبای اون رودخانه ایستاده بودن و با خوشحالی به رود آزاد جلوشون خیره شده بودن. ناگهان دکتر کیم نیم
نگاهی به ا/ت کرد و هر دو شروع به خندیدن کردن.
∆ا/ت:دکتر کیم چجوری باید ازتون تشکر کنم؟
∆دکتر کیم:تشکر لازم نیست. همین که من تونستم جون یه آدم رو نجات بدم برام مثل یک دنیا ارزشدارها/ت[ا/ت با حرف های دکتر کیم
آب توی چشم های نافذش جمع شده بود... نمیدونست چجوری این حسرو کنترل کنه]
∆ا/ت:دکتر کیم. من... سختی های خیلی زیادی توی زندگیم کشیدم... مادرم مریض شد، بیمارستانم ورشکست شد، تمام خاطرات
کوچیکیم رو یادم نیست و
∆دکتر کیم:یعنی تو فراموشی گرفتی؟
∆ا/ت:بله... کوچیک که بودم توی یه تصادف به مغزم آسیب وارد شد و حافظم رو از دست دادم... با این حال با اومدن شما و کمکتون تمام
این سختی هارو فراموش می کنم دکتر کیم
[ناگهان دکتر کیم اومد و اون دخترزیبارو در( آ. غ. و. ش) گرم خودش گرفت]
∆دکتر کیم∆بله...دوست ندارم تو هم مثل بقیه اون افراد بمیری... خوب گوش کن؛ من میرم خونه... تمام نقشه رو میکشم بعد شب ساعت
یازده به بهونه ی درمان کردنت میام به عمارت و با هم فرار می کنیم
∆ا/ت∆اما دکتر کیم چجوری از میون این همه نگهبان بیرون میریم؟
∆دکتر کیم∆خودم یه کاریش میکنم تو نگران نباش. باید برم
∆ا/ت∆خیلی ازتون ممنونم خیلی...شما آدم خیلی خیلی خوبی هستید∆دکتر کیم∆خیلی ممنونم ا/ت من میرم خدافظ
∆ا/ت∆بله منتظرتون میمونم خدانگهدار
✷✷✷
دکتر کیم رفت و ا/ت بارو با انبوهی از شوق و اشتیاق تنها گذاشت... ا/ت ساعت ها نشست و به دکتر کیم فرشته ی جدید زندگیشفکر
کرد... توی ذهنش اون رومیساخت و می خندید
✷✷✷
تقریبا ساعت 11 شب بود... ات خیلی استرسداشت. توی اون انباری کوچک دور سر خودش میپیچید تا شاید دکتر کیم بیاد... ناگهان
صدای باز شدن اون در آهنی بزرگ اومد ا/ت به سرعت سرشرو چرخوند و با دکتر کیم مواجه شد. لبخند درشتی زد و گفت:دکتر کیم
∆دکتر کیم:ا/ت بدو بیا بیرون
✷ا/ت به بیرون اومد تمام نگهبان ها بیهوش شده بودن
∆دکتر کیم:دست منو بگیر، در ورودی کاملا بازه پس بیرون رفتن سخت نیست
∆ا/ت∆بله چشم
✷✷✷
اون دو با هم شروع به دویدن و فرار کردن.اما ا/ت از این فرار احساس خوبی نداشت... دلهره درش موج میزد ترسدرش حکمرانی می کرد
✷✷✷
اباب خواب بود، تشنش شدو یکی از خدمتکار هاشرو صدا زد
∆اباب∆جاندی، جاندی؟
[هر چه اون خدمتکاررو صدا کرد جوابی نشنید. به بیرون اومد... دید تمام خدمتکار ها و البته نگهبان ها بیهوش شدن. کمی از تعجب مکث
کرد ناگهان به یاد ا/ت اون دخترک جسور افتاد]
با تمام سرعت به طرف اون انباری دوید... به داخل رفت و هیچ اثری از اون دختر ندید. فهمید که همه ی اینها کار اون دختر بوده. به یاد ردیابی
افتاد که خانم هان به اون دختر وصل کرده بود. به طرف اتاقش رفت لپتاپشرو باز کرد و با دیدن مکانی که ا/ت بود متعجب شد .به جیمین
زنگ زد. اباب:جیمین همین العان بیا عمارتتتت(با داد)گوشی رو قطع کرد کت سیاهرنگشرو پوشید، تفنگشرو برداشت و به بیرون
اومد .جیمین رسید...
جیمین:چیشدهاباب؟
اباب:بریم طرف رودخانه هان
جیمین :بله چشم... [اباب نمیخواست اون دختررو از دست بده. تنها کسی که برای نقشه های شومش بهترین بود اون دخترک جسور
بود]
✷✷✷
ا/ت و دکتر کیم دویدن و سوار یه تاکسی شدن و خودشون رو به رودخانه هان رسوندن. مطمئن بودن که اگر برن اونجا دیگه اون اباب
نمیتونه پیداشون کنه.روی پلزیبای اون رودخانه ایستاده بودن و با خوشحالی به رود آزاد جلوشون خیره شده بودن. ناگهان دکتر کیم نیم
نگاهی به ا/ت کرد و هر دو شروع به خندیدن کردن.
∆ا/ت:دکتر کیم چجوری باید ازتون تشکر کنم؟
∆دکتر کیم:تشکر لازم نیست. همین که من تونستم جون یه آدم رو نجات بدم برام مثل یک دنیا ارزشدارها/ت[ا/ت با حرف های دکتر کیم
آب توی چشم های نافذش جمع شده بود... نمیدونست چجوری این حسرو کنترل کنه]
∆ا/ت:دکتر کیم. من... سختی های خیلی زیادی توی زندگیم کشیدم... مادرم مریض شد، بیمارستانم ورشکست شد، تمام خاطرات
کوچیکیم رو یادم نیست و
∆دکتر کیم:یعنی تو فراموشی گرفتی؟
∆ا/ت:بله... کوچیک که بودم توی یه تصادف به مغزم آسیب وارد شد و حافظم رو از دست دادم... با این حال با اومدن شما و کمکتون تمام
این سختی هارو فراموش می کنم دکتر کیم
[ناگهان دکتر کیم اومد و اون دخترزیبارو در( آ. غ. و. ش) گرم خودش گرفت]
۶.۳k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.