وقتی بیدار شد ماری پیشش بود..
وقتی بیدار شد ماری پیشش بود..
رو تخت بود..ماری هم کنارش مدام مراقبش بود و تبشو چک میکرد..
نشست رو تخت..
ات:ماری..تو اینجا چیکار میکنی؟
ماری:عه..بیدار شدی که..
بخواب..دیروقته..
ات:چرا اینجایی؟
ماری:نگرانت شدم...زنگ زدم جواب ندادی...گفتم شاید یه بلایی سر خودت اوردی..ببخشید
ات:ماری..🤬
ماری شرمنده شد...ولی اون واقعا نگران ات بود..
ات:نمیخوای بیای بغلم؟
رفت و سریع بغلش کرد..
ماری با بغض حرف میزد...میگفت
ماری:چیشد که اینطوری شد ات؟ما که خوشحال بودیم...
ات:ببخشید...اینا همش تقصیر منه..
از بغل ات در اومد و اشکاشو پاک کرد...
ماری:برات دارو گذاشتم...بخوریشونااا
باید برم..تو هم بخواب...دیروقته
خدافظ کوچولوم..
و رفت...ات هم خوابید..
صبح شد...و اون دوباره تصمیم گرفت که بره به دریا..
شروع کرد به حرکت به سمت دریا..پیاده میرفت...راه زیادی نبود...خونش کلا ۳ دقیقه با دریا فاصله داشت...
رسید اونجا..کمی به دریا نگاه کرد...هوا نم نم بارون گرفت..
ات که تازه متوجه بارون شده بود دستش رو آورد بالا..
قطره هایی از بارون روی دستش اصابت کردن..
ات:چه روز قشنگیه واسه مردن..
سپس به راه افتاد...
تقریبا تا کمر توی آب بود..به خاطر مریضیش خیلی زود خسته میشد...اما اهمیتی نمیداد و فقط به جلو حرکت میکرد..
بغض کرده بود...
یهو...کسی از پشت بغلش کرد..
خیلی محکم....
انگار که سالهاست دلتنگ بوده...
چیم:خواهش میکنم نکن ات
با شنیدن اون صدا...ناگهان همه چی براش دوباره زنده شد...اون درد...اون عشق..اون خاطرات
بغضی که به سختی نگهش داشته بود شکست.. و اشکی از گوشه چشمش جاری شد....
برگشت..و اون فرد رو دید..
چیم:من متاسفم خب؟ولی نرو..نکن ات خواهش میکنم ازت
ات:متاسفی؟نکنم؟یادته اون روز من چقد ازت خواهش کردم؟میدونی چیه؟
ممنونم ازت...مرسی که تو هم رفتی تنهام گذاشتی...اما چرا رفتی؟میدونستی که بدون تو میمیرم اما رفتی....چرا الکی گفتی دوست دارم .. چرا بهم دروغ گفتی...تو که میدونستی واقعا دوست دارم اما بازم احساساتمو به بازی گرفتی....حداقل اگه دوسم نداشتی بهم میگفتی چرا به دروغ بهم گفتی دوست دارم اما ی بارم ثابت نکردی....اره...تو بد دلمو شکستی
تشنهء عشق بودم و عاشق "تو" شدم؛
تشنهء محبت بودم و "تو" به من محبت کردی؛
تشنهء خواب بودم و "تو" خواب به چشمانم آوردی؛
تشنهء رویا بودم و "تو" رویایم شدی:
تنها بودم و "تو" همدمم شدی؛
تو چی؟
تو چی کردی پارک جیمین؟
اره...
روزهایی که نباید بی تو میگذشت ،
بی تو گذشت.
شبهایی که نباید با خیالت میگذشت،
با خیالت گذشت.
دیگر آمدنت مرا زنده نمیکند،
برگرد همونجایی که بودی(بغض صگی و گریه)
و اومدن جیمین...به خاطر اصرار بعضیا..😉😉❤️
رو تخت بود..ماری هم کنارش مدام مراقبش بود و تبشو چک میکرد..
نشست رو تخت..
ات:ماری..تو اینجا چیکار میکنی؟
ماری:عه..بیدار شدی که..
بخواب..دیروقته..
ات:چرا اینجایی؟
ماری:نگرانت شدم...زنگ زدم جواب ندادی...گفتم شاید یه بلایی سر خودت اوردی..ببخشید
ات:ماری..🤬
ماری شرمنده شد...ولی اون واقعا نگران ات بود..
ات:نمیخوای بیای بغلم؟
رفت و سریع بغلش کرد..
ماری با بغض حرف میزد...میگفت
ماری:چیشد که اینطوری شد ات؟ما که خوشحال بودیم...
ات:ببخشید...اینا همش تقصیر منه..
از بغل ات در اومد و اشکاشو پاک کرد...
ماری:برات دارو گذاشتم...بخوریشونااا
باید برم..تو هم بخواب...دیروقته
خدافظ کوچولوم..
و رفت...ات هم خوابید..
صبح شد...و اون دوباره تصمیم گرفت که بره به دریا..
شروع کرد به حرکت به سمت دریا..پیاده میرفت...راه زیادی نبود...خونش کلا ۳ دقیقه با دریا فاصله داشت...
رسید اونجا..کمی به دریا نگاه کرد...هوا نم نم بارون گرفت..
ات که تازه متوجه بارون شده بود دستش رو آورد بالا..
قطره هایی از بارون روی دستش اصابت کردن..
ات:چه روز قشنگیه واسه مردن..
سپس به راه افتاد...
تقریبا تا کمر توی آب بود..به خاطر مریضیش خیلی زود خسته میشد...اما اهمیتی نمیداد و فقط به جلو حرکت میکرد..
بغض کرده بود...
یهو...کسی از پشت بغلش کرد..
خیلی محکم....
انگار که سالهاست دلتنگ بوده...
چیم:خواهش میکنم نکن ات
با شنیدن اون صدا...ناگهان همه چی براش دوباره زنده شد...اون درد...اون عشق..اون خاطرات
بغضی که به سختی نگهش داشته بود شکست.. و اشکی از گوشه چشمش جاری شد....
برگشت..و اون فرد رو دید..
چیم:من متاسفم خب؟ولی نرو..نکن ات خواهش میکنم ازت
ات:متاسفی؟نکنم؟یادته اون روز من چقد ازت خواهش کردم؟میدونی چیه؟
ممنونم ازت...مرسی که تو هم رفتی تنهام گذاشتی...اما چرا رفتی؟میدونستی که بدون تو میمیرم اما رفتی....چرا الکی گفتی دوست دارم .. چرا بهم دروغ گفتی...تو که میدونستی واقعا دوست دارم اما بازم احساساتمو به بازی گرفتی....حداقل اگه دوسم نداشتی بهم میگفتی چرا به دروغ بهم گفتی دوست دارم اما ی بارم ثابت نکردی....اره...تو بد دلمو شکستی
تشنهء عشق بودم و عاشق "تو" شدم؛
تشنهء محبت بودم و "تو" به من محبت کردی؛
تشنهء خواب بودم و "تو" خواب به چشمانم آوردی؛
تشنهء رویا بودم و "تو" رویایم شدی:
تنها بودم و "تو" همدمم شدی؛
تو چی؟
تو چی کردی پارک جیمین؟
اره...
روزهایی که نباید بی تو میگذشت ،
بی تو گذشت.
شبهایی که نباید با خیالت میگذشت،
با خیالت گذشت.
دیگر آمدنت مرا زنده نمیکند،
برگرد همونجایی که بودی(بغض صگی و گریه)
و اومدن جیمین...به خاطر اصرار بعضیا..😉😉❤️
۴.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.