برده دوست داشتنی من~1
خب شروع میکنیم، انتظار کامنت و لایک هم ندارم پس اگه دوست داشتین یه لایک بزن که دمتگرم جیگر... برای اشانتیون که ماله فیکشن هستش تقدیمتون میکنم حالا فیلم باشه یا عکس!! لذت ببرید
[𝑴𝒚 𝒍𝒐𝒗𝒆𝒍𝒚 𝒔𝒍𝒂𝒗𝒆]
· · ───────────── · ·
Part1
صبح شد و من بازم داشتم خوابای خوبی میدیدم اولین روز کاریم بود که پدرم این رو میخواست که کار کنم و صدای پدرم تو اتاقم اومد..
~دخترم نمیخوایی بری شرکت؟ من امروز نمیتونم باید برم یکیو ملاقات کنم برای سهام شرکت وگرنه خودم میرفتم شرکت... ممنون میشم بری دختر قشنگم
با صدای خوابالود گفتم: با کی قرار دارید پدر؟
~خاندان کیم!! مرد ثروتمندی هستند حتی پسر خوبی هم داره شاید اگه باهم ملاقات بیشتر کنیم فک کنم شاید زوج خوبی باشه برات...
با چشای گشاد شده از روی تخت پاشدم و با صدای تقریبا بلند گفتم: چی؟؟ این غیر ممکنه پدر من نمیخوام با هیچ کسی ازدواج کنم من فعلا 22 سالمه
~نکنه میخوای تو 30 سالگی ازدواج کنی، دخترخنگ؟*با کمر به دست
گفتم: خب من نمیخوام با کسی ازدواج کنم، و شرط اینم نیست که تو چه سنی ازدواج کنم من کلا نمیکنم
~میخوای تو خونه من پیر بشی؟ خیلی خنگی دختر، انتظار همچین واکنشی نداشتم فک میکردم پا میشی میگی حتما بله پدر، زحمت کشیدی!! واقعا که تهشا
با پوکر فیس بهش خیره شدم: بابا، بس کن خواهشا اول صبحی...
~پاشو زود باش حاظر شو وگرنه شرکتم بدون تو داغون میشه
عجب فکری کرده پدرم میخواد منو به غریبه بده اییشش... از اتاق رفت بیرون!
با ناراحتی و ناامید به تختم خیره شدم و بغلش کردم: من فقط میخوام با تختم ازدواج کنم لطفا بزارید منو این باهم باشیم.. باور کنید داماد خوبی میشه
با گریه فیک و با خنده به سمت دشویی رفتم و دست و صورتمو شستم
به سمت کمدم رفتم و کت و شلوار قهوه ای که دیروز خریده بودم با ذوق پوشیدمش با یه کراپ سیاه که متضاد قشنگی باهاش داشت...
کفش پاشنه سفید هم پوشیدم و به سمت اینه بزرگ رفتم و خودمو مرتب کردم..
+خب اینم از این، حالا مونده ارایش طبیعی بکنم..
یه کرم ضدافتاب زدم و بعدش پودر فیکس و یه تینت البالویی زدم و با فرمژ کارمو. تموم کردم..
+اووف عجب جیگری شدم من، حالا اون پسر منو ببینه عاشقم میشه صدرصد.. حیحی..
با لبخند کشداری به سمت پایین رفتم و قدم به اشپزخونه برداشتم..
دیدم اجوما برای من فقط صبحونه گذاشته بود
+اجوما، پدرم کجاست؟صبحونه نمیخوره؟
"ایشون وقتی از پایین اومدن رفتن و گفتن برای شما صبحونه بزارم و گفتن ساعت 8 و نیم جلوی در شرکت باشید.
+اها ممنونم
نگاهی به ساعت مچیم انداختم که دیدم ساعت 8 و ده دقیقه بود...
زود یه لقمه بزرگ درست کردم و یجا کردم تو دهنم..
که نزدیک بود خفه بشم:/
به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 8 و 20 دقیقه بود
+آییش چرا اینقد زود گذشت.
به سمت در رفتم در حالی که هنوز لقمه رو میجوییدم به سمت اجوما بر میگردم و با صدای بلند میگم.
+خداحافظ اجوما، خسته نباشی
از در بیرون میرم و به سمت ماشینم میرم، اووف ماشین نبود که انگار ماشین پادشاهیان بود اینقد رنگشو دوست داشتم که هر لحظه جونمو واسش میدادم اینقد برق میداد رنگش سیاه کامل بود و مدل ماشینم هم که بگم بیش از حد لوکسه.. فراری بود ولی من فقط رنگشو دوست داشتم..
رفتم سوار شدم و به سمت شرکت روندم....
ادامه دارد...
· · ───────────── · ·
@cute_city88
#my_lovely_slave
[𝑴𝒚 𝒍𝒐𝒗𝒆𝒍𝒚 𝒔𝒍𝒂𝒗𝒆]
· · ───────────── · ·
Part1
صبح شد و من بازم داشتم خوابای خوبی میدیدم اولین روز کاریم بود که پدرم این رو میخواست که کار کنم و صدای پدرم تو اتاقم اومد..
~دخترم نمیخوایی بری شرکت؟ من امروز نمیتونم باید برم یکیو ملاقات کنم برای سهام شرکت وگرنه خودم میرفتم شرکت... ممنون میشم بری دختر قشنگم
با صدای خوابالود گفتم: با کی قرار دارید پدر؟
~خاندان کیم!! مرد ثروتمندی هستند حتی پسر خوبی هم داره شاید اگه باهم ملاقات بیشتر کنیم فک کنم شاید زوج خوبی باشه برات...
با چشای گشاد شده از روی تخت پاشدم و با صدای تقریبا بلند گفتم: چی؟؟ این غیر ممکنه پدر من نمیخوام با هیچ کسی ازدواج کنم من فعلا 22 سالمه
~نکنه میخوای تو 30 سالگی ازدواج کنی، دخترخنگ؟*با کمر به دست
گفتم: خب من نمیخوام با کسی ازدواج کنم، و شرط اینم نیست که تو چه سنی ازدواج کنم من کلا نمیکنم
~میخوای تو خونه من پیر بشی؟ خیلی خنگی دختر، انتظار همچین واکنشی نداشتم فک میکردم پا میشی میگی حتما بله پدر، زحمت کشیدی!! واقعا که تهشا
با پوکر فیس بهش خیره شدم: بابا، بس کن خواهشا اول صبحی...
~پاشو زود باش حاظر شو وگرنه شرکتم بدون تو داغون میشه
عجب فکری کرده پدرم میخواد منو به غریبه بده اییشش... از اتاق رفت بیرون!
با ناراحتی و ناامید به تختم خیره شدم و بغلش کردم: من فقط میخوام با تختم ازدواج کنم لطفا بزارید منو این باهم باشیم.. باور کنید داماد خوبی میشه
با گریه فیک و با خنده به سمت دشویی رفتم و دست و صورتمو شستم
به سمت کمدم رفتم و کت و شلوار قهوه ای که دیروز خریده بودم با ذوق پوشیدمش با یه کراپ سیاه که متضاد قشنگی باهاش داشت...
کفش پاشنه سفید هم پوشیدم و به سمت اینه بزرگ رفتم و خودمو مرتب کردم..
+خب اینم از این، حالا مونده ارایش طبیعی بکنم..
یه کرم ضدافتاب زدم و بعدش پودر فیکس و یه تینت البالویی زدم و با فرمژ کارمو. تموم کردم..
+اووف عجب جیگری شدم من، حالا اون پسر منو ببینه عاشقم میشه صدرصد.. حیحی..
با لبخند کشداری به سمت پایین رفتم و قدم به اشپزخونه برداشتم..
دیدم اجوما برای من فقط صبحونه گذاشته بود
+اجوما، پدرم کجاست؟صبحونه نمیخوره؟
"ایشون وقتی از پایین اومدن رفتن و گفتن برای شما صبحونه بزارم و گفتن ساعت 8 و نیم جلوی در شرکت باشید.
+اها ممنونم
نگاهی به ساعت مچیم انداختم که دیدم ساعت 8 و ده دقیقه بود...
زود یه لقمه بزرگ درست کردم و یجا کردم تو دهنم..
که نزدیک بود خفه بشم:/
به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 8 و 20 دقیقه بود
+آییش چرا اینقد زود گذشت.
به سمت در رفتم در حالی که هنوز لقمه رو میجوییدم به سمت اجوما بر میگردم و با صدای بلند میگم.
+خداحافظ اجوما، خسته نباشی
از در بیرون میرم و به سمت ماشینم میرم، اووف ماشین نبود که انگار ماشین پادشاهیان بود اینقد رنگشو دوست داشتم که هر لحظه جونمو واسش میدادم اینقد برق میداد رنگش سیاه کامل بود و مدل ماشینم هم که بگم بیش از حد لوکسه.. فراری بود ولی من فقط رنگشو دوست داشتم..
رفتم سوار شدم و به سمت شرکت روندم....
ادامه دارد...
· · ───────────── · ·
@cute_city88
#my_lovely_slave
۳.۳k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.