ششیمین بطری الکلش رو سر کشید؛به سمت تراس حرکت کرد و به بی
ششیمین بطری الکلش رو سر کشید؛به سمت تراس حرکت کرد و به بیرون خیره شد،به آدم های غمگینی که دونبال هدفشون میرن نگاه کرد...دست کسی رو روی شونش حس کرد.برگشت و با چشم های سبز دختر کوچولوش رو به رو شد...
+چرا اینجا واستادی هوا سرده بیا تو
_تو فقط یه توهمی یه توهم شیرین مگه نه؟
ا/ت رو به پسرش واستاد دستهاش رو دور صورتش قاب کرد...
+بهت گفتم که همیشه و همجا کنارت میمونم زیبای من
یونگی خواست ا/تش رو بغل کنه ولی با صدای دوستش به طرف در برگشت
=یونگیا وقتشه چرا تو حاضر نشدی؟با کی داشتی حرف میزدی؟
یونگی روی تخت نشست.
_کجا باید میرفتیم؟
=یونگیاااا امروز چهلم ا/تی توعه!
_ولی اون... الان اینجا بود
به تراس اشاره کرد.
_دقیقا همونجا... داشت باهام صحبت میکرد گفت همیشه و همجا کنارمه.
بغض داشت میدونست الهه زیباش دیگه کنارش نیست دیگه نیست که شبا بغلش کنه بخواب دیگه نیست که بوی غذا هاش تو خونه بپیچه،دیگه نیست که دستشو بگیر و باهم قدم بزن،دیگه نیست که....
همه اینارو میدونست ولی نمی خواست باور کنه نمیخواست قبول کنه... خب براش سخت بود اون فقط ا/ت رو از دست نداده بود اون تمام زندگیش رو از دست داده بود اون حتی خود رو هم از دست داده بود...
=میدونم رفیق باورش خیلی سخته ولی قبول کن دیگه نیستش پاشو....پاشو حاضر شو همه منتظر توعن
_میدونی گاهی وقتا با خودم میگم اگه اون شب از خونه نمیزدم بیرون،اگه یه ذره دیرتر میومدم خونه،اگه زود اعصبانی نمیشدم،اگه به حرفاش گوش میکردم الان کنارم بود پیشم نشسته بود و باهام حرف میزد.
اون نمیدونست قراره بقیه عمرش رو چطوری زندگی کنه...البته اون دیگه زندگی نمیکرد فقط نفس میکشید؛ فک کرد بره پیش فرشته کوچولوش ولی اون به فرشتش قول داده بود زندگی کنه... چجوری باید زندگی میکرد انگار زندگی کردن از یادش رفته بود بلد نبود زندگی کنه،ولی یونگی حتی لبخند زدنم از یادش رفته بود...! ته داستان شیرینشون مجنون لیلیشو از دست داده بود خب همه داستانای عاشقانه قرار نیست عالی باشن...مگه نه؟
-----------------------------------------------------♡
ریدم به روم نیارید🗿💕
+چرا اینجا واستادی هوا سرده بیا تو
_تو فقط یه توهمی یه توهم شیرین مگه نه؟
ا/ت رو به پسرش واستاد دستهاش رو دور صورتش قاب کرد...
+بهت گفتم که همیشه و همجا کنارت میمونم زیبای من
یونگی خواست ا/تش رو بغل کنه ولی با صدای دوستش به طرف در برگشت
=یونگیا وقتشه چرا تو حاضر نشدی؟با کی داشتی حرف میزدی؟
یونگی روی تخت نشست.
_کجا باید میرفتیم؟
=یونگیاااا امروز چهلم ا/تی توعه!
_ولی اون... الان اینجا بود
به تراس اشاره کرد.
_دقیقا همونجا... داشت باهام صحبت میکرد گفت همیشه و همجا کنارمه.
بغض داشت میدونست الهه زیباش دیگه کنارش نیست دیگه نیست که شبا بغلش کنه بخواب دیگه نیست که بوی غذا هاش تو خونه بپیچه،دیگه نیست که دستشو بگیر و باهم قدم بزن،دیگه نیست که....
همه اینارو میدونست ولی نمی خواست باور کنه نمیخواست قبول کنه... خب براش سخت بود اون فقط ا/ت رو از دست نداده بود اون تمام زندگیش رو از دست داده بود اون حتی خود رو هم از دست داده بود...
=میدونم رفیق باورش خیلی سخته ولی قبول کن دیگه نیستش پاشو....پاشو حاضر شو همه منتظر توعن
_میدونی گاهی وقتا با خودم میگم اگه اون شب از خونه نمیزدم بیرون،اگه یه ذره دیرتر میومدم خونه،اگه زود اعصبانی نمیشدم،اگه به حرفاش گوش میکردم الان کنارم بود پیشم نشسته بود و باهام حرف میزد.
اون نمیدونست قراره بقیه عمرش رو چطوری زندگی کنه...البته اون دیگه زندگی نمیکرد فقط نفس میکشید؛ فک کرد بره پیش فرشته کوچولوش ولی اون به فرشتش قول داده بود زندگی کنه... چجوری باید زندگی میکرد انگار زندگی کردن از یادش رفته بود بلد نبود زندگی کنه،ولی یونگی حتی لبخند زدنم از یادش رفته بود...! ته داستان شیرینشون مجنون لیلیشو از دست داده بود خب همه داستانای عاشقانه قرار نیست عالی باشن...مگه نه؟
-----------------------------------------------------♡
ریدم به روم نیارید🗿💕
۳.۱k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.