حویج من
از زبان دازای
از خواب بیدار شدم هوف دوباره مدرسه پاشدم لباس کردم صبحونه خوردم ولی نمیدونم انقد کوچه خلوت بود.
وقتی نگاه هوا کردم برف می باری که یهو داد زدم
برفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
که یهو همسایه بالا یی داد زد:
ساکت باش ساعت 7روز جمعه اه
هنگ نگاه همسایه می کردم جمعه؟
یادم اومد امروز جمعس رفتم تو ی اتاقم مگه خوابم میبرد رفتم تلویزیونو روشن کردم نشستم فیلم دیدم
نگه ساعت کردن ساعت 9:48 دقیقه بود
حوصله نداشتم زنگ زدم چویا ببینم کجاست تا یکم خوشبگذرونیم
چویا جواب داد
موشی موشی (الو میشه موشی موشی )
دازایم گفت موشی موشی که چویا گفت
بــــــــــــــــــــا کـــــــــــــــــــا کله ی صبح زنگ زدی چی بشه(باکا میشه احمق)
دازایگفت اون کلاه رو یادته توی مغازه برات خریدمش چویا گفت میام بعد از ظهر می برمش
پرش زمانی به بعد از ظهر ساعت 4:10دقیقه چویا در زد و دازای درو باز کرد
که چویا اومد تو همون لحضه دازای چشمای چویارو گرفت و بردش توی اتاق درو قفل کرد و....
از خواب بیدار شدم هوف دوباره مدرسه پاشدم لباس کردم صبحونه خوردم ولی نمیدونم انقد کوچه خلوت بود.
وقتی نگاه هوا کردم برف می باری که یهو داد زدم
برفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
که یهو همسایه بالا یی داد زد:
ساکت باش ساعت 7روز جمعه اه
هنگ نگاه همسایه می کردم جمعه؟
یادم اومد امروز جمعس رفتم تو ی اتاقم مگه خوابم میبرد رفتم تلویزیونو روشن کردم نشستم فیلم دیدم
نگه ساعت کردن ساعت 9:48 دقیقه بود
حوصله نداشتم زنگ زدم چویا ببینم کجاست تا یکم خوشبگذرونیم
چویا جواب داد
موشی موشی (الو میشه موشی موشی )
دازایم گفت موشی موشی که چویا گفت
بــــــــــــــــــــا کـــــــــــــــــــا کله ی صبح زنگ زدی چی بشه(باکا میشه احمق)
دازایگفت اون کلاه رو یادته توی مغازه برات خریدمش چویا گفت میام بعد از ظهر می برمش
پرش زمانی به بعد از ظهر ساعت 4:10دقیقه چویا در زد و دازای درو باز کرد
که چویا اومد تو همون لحضه دازای چشمای چویارو گرفت و بردش توی اتاق درو قفل کرد و....
۳.۸k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.