پارت ^^ 𝗍һrᥱᥱ^^
پارت ^^ 𝗍һrᥱᥱ^^
جیمین : هعی باید بازم بریم به اون جهنم ( منظورش خونه شونه)
یونا : اوم اره. جهنمم باشه باید اخر بریم
جیمین : کاشکی میشد مثل بقیه بریم بیرون من حیلی دلم میخواد بریم شهربازی و خیلی دوست دارم ترن هوایی سوار بشم به نظرم هیجانیه
یونا : مشکل همین جاست که مثل بقیه نیستیم
منم همین طور اما چه کنیم دیگه
رسیدن خونه
یونا زنگ رو زد
اجوما در رو باز کرد
اجوما : سلام بچه ها . دانشگاه چطور بود؟
جیمین : مثل همیشه (سرد و ناراحت)
من میرم تو اتاقم فعلا
اجوما : چی شده؟ چرا ناراحت بود
یونا : دلش میخواست بره شهربازی ترن هوایی سوار بشه اما باید میومدیم خونه بخاطر همون ناراحته که نرفته
اجوما : واا ناراحتی نداره خب بره خوش بگذرونه
یونا : اجوما دلت خوشه ها همین چند روز پیش من و جیمین رفتیم کافه اومدیم خونه بابا کلی کتک مون زد
اجوما : میدونم . خبر خوش دارم
یونا : هان؟ چه خبری؟
اجوما : پدرتون چند روز رفته سفر کاری تا سه روز نمیاد
خونه. میتونین هر جا دلتون خواست برین
یونا : واقعا؟
اجوما : اره دخترم
یونا : اخ جون ( ذوق زده) ممنون اجوما تو بهترینی
اجوما : خواهش میکنم
یونا : من میرم به جیمین بگم خوشحال شه
یونا رفت به سمت اتاق جیمین
در زد و در رو باز کرد و ذوق زده گفت
یونا : جیمین شی پاشو زود حاضر شو بریم شهر بازی و کلی خوش بگذرونیم
جیمین : چی میگی یونا حالت خوبه؟
یونا : اره.... و بعد همه چیو به جیمین گفت
جیمین : اخیش میتونیم تو این چند روز یه نفس راحت بکشیم.
یونا : اره حالا پاشو زود بریم
جیمین : باشه
بعد هر دوتاشون رفتن که حاضر بشن
یونا داشت حاضر میشد که گوشیش زنگ خورد
تهیونگ بود
مکالمه تهیونگ و یونا
تهیونگ : الو.سلام یونا شی خوبی؟
یونا : سلام. اره خوبم
تهیونگ : دو تا خبر خوش برات دارم
یونا : چه خبری؟ زود بگو تا از فصولی نمردم
تهیونگ : باشه. خبر خوش اول اینه تونستیم محموله مستر جونگ رو بدست بیاریم بعد چند آزاد میکنیم. وقتی دیر برسه قراره حسابی غوغا بشه.
یونا : اوم. افرین کارت خوب بود . خب خبر دوم چیه؟
تهیونگ : معلومه کارم همیشه درست بوده
با همین کار را بیب تو شدم دیگه ( خود شیفته و یه کمی مغرور)
یونا : * خندید* راست میگی اگه تعریفات از خودت تموم شد برو سراغ خبر دوم.
تهیونگ : باشه. اصلا صبر نداری
امروز قراره پدرت بره برای چند روز سفر کاری
این یعنی میتونم ببینمت
یونا : خبرت این بود خودم میدونستم ( سرد )
تهیونگ : عه حالا میای بریم بیرون
یونا : نه امروز میخوام با داداشیم برم شهربازی
تهیونگ : پس من چی؟ ( لوس و کیوت )
یونا : فردا با هم میریم بیرون
تهیونگ : باشه فعلا ( ناراحت ) مواظب خودت باش
یونا : ناراحت نشو تهیونگ شی
فعلا بای
تهیونگ : باشه بای
گوشیو قطع کرد
پایان مکالمه
جیمین : هعی باید بازم بریم به اون جهنم ( منظورش خونه شونه)
یونا : اوم اره. جهنمم باشه باید اخر بریم
جیمین : کاشکی میشد مثل بقیه بریم بیرون من حیلی دلم میخواد بریم شهربازی و خیلی دوست دارم ترن هوایی سوار بشم به نظرم هیجانیه
یونا : مشکل همین جاست که مثل بقیه نیستیم
منم همین طور اما چه کنیم دیگه
رسیدن خونه
یونا زنگ رو زد
اجوما در رو باز کرد
اجوما : سلام بچه ها . دانشگاه چطور بود؟
جیمین : مثل همیشه (سرد و ناراحت)
من میرم تو اتاقم فعلا
اجوما : چی شده؟ چرا ناراحت بود
یونا : دلش میخواست بره شهربازی ترن هوایی سوار بشه اما باید میومدیم خونه بخاطر همون ناراحته که نرفته
اجوما : واا ناراحتی نداره خب بره خوش بگذرونه
یونا : اجوما دلت خوشه ها همین چند روز پیش من و جیمین رفتیم کافه اومدیم خونه بابا کلی کتک مون زد
اجوما : میدونم . خبر خوش دارم
یونا : هان؟ چه خبری؟
اجوما : پدرتون چند روز رفته سفر کاری تا سه روز نمیاد
خونه. میتونین هر جا دلتون خواست برین
یونا : واقعا؟
اجوما : اره دخترم
یونا : اخ جون ( ذوق زده) ممنون اجوما تو بهترینی
اجوما : خواهش میکنم
یونا : من میرم به جیمین بگم خوشحال شه
یونا رفت به سمت اتاق جیمین
در زد و در رو باز کرد و ذوق زده گفت
یونا : جیمین شی پاشو زود حاضر شو بریم شهر بازی و کلی خوش بگذرونیم
جیمین : چی میگی یونا حالت خوبه؟
یونا : اره.... و بعد همه چیو به جیمین گفت
جیمین : اخیش میتونیم تو این چند روز یه نفس راحت بکشیم.
یونا : اره حالا پاشو زود بریم
جیمین : باشه
بعد هر دوتاشون رفتن که حاضر بشن
یونا داشت حاضر میشد که گوشیش زنگ خورد
تهیونگ بود
مکالمه تهیونگ و یونا
تهیونگ : الو.سلام یونا شی خوبی؟
یونا : سلام. اره خوبم
تهیونگ : دو تا خبر خوش برات دارم
یونا : چه خبری؟ زود بگو تا از فصولی نمردم
تهیونگ : باشه. خبر خوش اول اینه تونستیم محموله مستر جونگ رو بدست بیاریم بعد چند آزاد میکنیم. وقتی دیر برسه قراره حسابی غوغا بشه.
یونا : اوم. افرین کارت خوب بود . خب خبر دوم چیه؟
تهیونگ : معلومه کارم همیشه درست بوده
با همین کار را بیب تو شدم دیگه ( خود شیفته و یه کمی مغرور)
یونا : * خندید* راست میگی اگه تعریفات از خودت تموم شد برو سراغ خبر دوم.
تهیونگ : باشه. اصلا صبر نداری
امروز قراره پدرت بره برای چند روز سفر کاری
این یعنی میتونم ببینمت
یونا : خبرت این بود خودم میدونستم ( سرد )
تهیونگ : عه حالا میای بریم بیرون
یونا : نه امروز میخوام با داداشیم برم شهربازی
تهیونگ : پس من چی؟ ( لوس و کیوت )
یونا : فردا با هم میریم بیرون
تهیونگ : باشه فعلا ( ناراحت ) مواظب خودت باش
یونا : ناراحت نشو تهیونگ شی
فعلا بای
تهیونگ : باشه بای
گوشیو قطع کرد
پایان مکالمه
۴.۱k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.