《پس، فردا می بینیمت. حتما بیا》
《پس، فردا می بینیمت. حتما بیا》
با لبخند بزرگی دستم رو توی هوا براشون تکون دادم.
《باشه نگران نباشین》
با بسته شدن در، لبخندم هم محو شد. وقتی تنها باشم نیازی به تظاهر کردن ندارم.
آره من همین بودم. دختر همیشه خوشحال و خنده به لبی که همه فکر می کردن با وجود همه اتفاقاتی که براش افتاده، قوی بوده و تونسته شاد باشه.
نه! اونا همشون اشتباه می کنن. من خیلی وقته که حس هایی که تظاهر می کنم دارمشون رو از دست دادم. دیگه دارم فراموش می کنم وقتی می تونستم خوشحالی و شادی عمیق رو حس کنم چه احساسی داشتم.
درحالی که سمت پنجره می رفتم تا بازش کنم و بتونم توی این فضای بسته لعنتی نفس بکشم،برای هزارمین بار همه چیز توی ذهنم مرور شد. تنها تفاوتش با دفعه های قبل این بود که این بار هیچ اشکی از چشمام ریخته نشد. دیگه حسی جز پوچی و بی حسی نداشتم.
روی لبه پنجره نشستم. چرا جسمم رو از این روح مرده خلاص نمی کنم؟ اینطوری همه چیز بهتر میشه یا لااقل از این بدتر نمیشه.
و آخرین تجربه من، اولین پروازم بود. درسته که به سقوط ختم شد ولی تونست کاری کنه که دوباره لبخند بزنم.
با لبخند بزرگی دستم رو توی هوا براشون تکون دادم.
《باشه نگران نباشین》
با بسته شدن در، لبخندم هم محو شد. وقتی تنها باشم نیازی به تظاهر کردن ندارم.
آره من همین بودم. دختر همیشه خوشحال و خنده به لبی که همه فکر می کردن با وجود همه اتفاقاتی که براش افتاده، قوی بوده و تونسته شاد باشه.
نه! اونا همشون اشتباه می کنن. من خیلی وقته که حس هایی که تظاهر می کنم دارمشون رو از دست دادم. دیگه دارم فراموش می کنم وقتی می تونستم خوشحالی و شادی عمیق رو حس کنم چه احساسی داشتم.
درحالی که سمت پنجره می رفتم تا بازش کنم و بتونم توی این فضای بسته لعنتی نفس بکشم،برای هزارمین بار همه چیز توی ذهنم مرور شد. تنها تفاوتش با دفعه های قبل این بود که این بار هیچ اشکی از چشمام ریخته نشد. دیگه حسی جز پوچی و بی حسی نداشتم.
روی لبه پنجره نشستم. چرا جسمم رو از این روح مرده خلاص نمی کنم؟ اینطوری همه چیز بهتر میشه یا لااقل از این بدتر نمیشه.
و آخرین تجربه من، اولین پروازم بود. درسته که به سقوط ختم شد ولی تونست کاری کنه که دوباره لبخند بزنم.
۱.۶k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.