وختی دید گوشیش زنگ میخوره سرعت و کم کرد
وختی دید گوشیش زنگ میخوره سرعت و کم کرد
جواب داد
+بله قربان
×...
+بله داریم برمیگردیم عمارت
×...
+چشم
قط
_اون کسافت بود،مگه نه؟(لبخنده گریه دار)
+مواظب حرف زدنت باش لی هایون
_چرا هربار فرار میکنم تو میای دمبالم؟؟...او فهمیدم کیم نامجون خیلی پیر شده(پوز خند،حرصی)
+خفه نمیشی نه
_او وختی به رئیست حرف میزنم ناراحت میشی؟؟هه معلومه یه سک به صاحبش وفاداره
بعده تموم شدن جملت یونگی ماشینو زد کنار
فکت رو محکم گرفتو صورتشو نزدیک صورتت کرد
با صدای خیلیییی بم و خش داری لب زد
+لی هایون،جواب این حرفت رو توی اتاقه قرمز میدم
_...کسی داره اینو میگه که بهم میگفت ت همه ی دنیامی
+دهنتو ببندو درمورده اون روز های کوفتی زر نزن(خیلیییییی اصبی)
_روز های کوفتی؟هه
فکت رو ول کردو به راهش ادامه داد بعده چند دقیقه ای رسیدید به عمارت
+پیاده شو
پیاده شدی،بازوت رو محکم گرفتو بردت داخله عمارت،داخله عمارت تاریک بود و این ترس توی دلم رو ده برار میکرد
رفتیم طبقه ی بالا و یونگی دره اتاق نامجون رو زد
رفتید تو
+قربان،هایون
نامجون از روی صندلیش بلد شدو اومد سمتم و دستی روی گونم گذاشتو اروم لب زد
×نگرانم کردی بیبی گرل،،چرا هربار این اتفاق میوفته؟؟هوم
_...
×حرف نمیزنی؟؟...
رفت عقب و سیگارشو روشن کرد
×مین یونگی
+بله
×دفعه ی قبل که فرار کرد چند زربه شلاق خورد؟
+پنجاه تا..
×همم...انگار کم بوده که ادمش نکرده...صد تاش کن
_کسافته حرومزادههههه
یونگی بازوتو گرفتو بردت به سمت اتاقه قرمز طبق معمول داشتی سعی میکردی که ولت کنه،،،ولی..تو دربرابره مین یونگی خیلی کوچیک بودی...
پارت۳
هعی دلم میخاد توی این فیک"🔞"زیاد بزارم..
ولی حیف که یه سری..میرن گذارش میکنن😑🤌
جواب داد
+بله قربان
×...
+بله داریم برمیگردیم عمارت
×...
+چشم
قط
_اون کسافت بود،مگه نه؟(لبخنده گریه دار)
+مواظب حرف زدنت باش لی هایون
_چرا هربار فرار میکنم تو میای دمبالم؟؟...او فهمیدم کیم نامجون خیلی پیر شده(پوز خند،حرصی)
+خفه نمیشی نه
_او وختی به رئیست حرف میزنم ناراحت میشی؟؟هه معلومه یه سک به صاحبش وفاداره
بعده تموم شدن جملت یونگی ماشینو زد کنار
فکت رو محکم گرفتو صورتشو نزدیک صورتت کرد
با صدای خیلیییی بم و خش داری لب زد
+لی هایون،جواب این حرفت رو توی اتاقه قرمز میدم
_...کسی داره اینو میگه که بهم میگفت ت همه ی دنیامی
+دهنتو ببندو درمورده اون روز های کوفتی زر نزن(خیلیییییی اصبی)
_روز های کوفتی؟هه
فکت رو ول کردو به راهش ادامه داد بعده چند دقیقه ای رسیدید به عمارت
+پیاده شو
پیاده شدی،بازوت رو محکم گرفتو بردت داخله عمارت،داخله عمارت تاریک بود و این ترس توی دلم رو ده برار میکرد
رفتیم طبقه ی بالا و یونگی دره اتاق نامجون رو زد
رفتید تو
+قربان،هایون
نامجون از روی صندلیش بلد شدو اومد سمتم و دستی روی گونم گذاشتو اروم لب زد
×نگرانم کردی بیبی گرل،،چرا هربار این اتفاق میوفته؟؟هوم
_...
×حرف نمیزنی؟؟...
رفت عقب و سیگارشو روشن کرد
×مین یونگی
+بله
×دفعه ی قبل که فرار کرد چند زربه شلاق خورد؟
+پنجاه تا..
×همم...انگار کم بوده که ادمش نکرده...صد تاش کن
_کسافته حرومزادههههه
یونگی بازوتو گرفتو بردت به سمت اتاقه قرمز طبق معمول داشتی سعی میکردی که ولت کنه،،،ولی..تو دربرابره مین یونگی خیلی کوچیک بودی...
پارت۳
هعی دلم میخاد توی این فیک"🔞"زیاد بزارم..
ولی حیف که یه سری..میرن گذارش میکنن😑🤌
۶.۸k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.