تکپارتی
#دوستت_دارم_فنچ_کوچولوم:)
جمعه، ²⁴مه
راوی'
دختر بچه با لبخند شیرین و بامزه ایی دوان دوان به سمت مربی مورد علاقش رفت، اون تنها کسی بود که توی مهد کودک باهاش راحت بود و میتونست باهاش ارتباط بگیره
دختری به نام ایزابل که با موهایی بلند و بور و چشم هایی به رنگ دریا و پوستی به سفیدی برف منتظر دختر بچه نشسته بود
_ اوه مایا اومدی؟ دلتنگت بودم عزیزم
خودش میدونست لبخندش فیکه و لرزش دستش و بزور قرص کم کرده ولی باز هم سراغ ماسک خندهاش رفت و تمام دردی که داشت رو توی خودش خفه کرد
+باپاهای کوچیکش سمت ایزابل رفت و با کمی زحمت روی صندلی، روبروی فرد موردعلاقهاش نشست و با صدای قشنگ و ملیح بچه گونهاش شروع به صحبت با اون شد:
+خیلی دلتنگت بودم ایزابل، نمیدونی چقدر برات نامه نوشتم ولی اقای لی نذاشت برات بفرستم، گفت آرامشتو بهم نزنیم ولی من همچنان برات نامه می نوشتم
تند تند صحبت می کرد و بهای ابل اجازه صحبت نمی داد، ایزابل آروم خندید و گفت:
_چطوره اول سلام کنی، بعد شروع به صحبت فنچ کوچولوم :)
یوری با دیدن خنده ایزابل با ذوق خندید، دلش برای اون خنده قشنگ تنگ شده بود
خیلی سریع از صندلی پایین اومد و به سمت ایزابل دوید و خودشو توی بغل گرم دختر بزرگتر جا داد
شاید بگید چرا رابطه این دو نفر باهم انقد خوبه؟! خب پس بهتره برگردیم به 6 سال پیش، وقتی که یوری هنوز به دنیا نیومده بود
2019، ¹²مارس:
دخترک نگاهی به شکمش که تقریبا برآمده شده بود نگاه کرد و با ذوق مشغول پوشیدن لباس هاش شد، اون و همسرش 'پارک جیمین' که تقریبا دوسالی میشد ازدواج کردن و خیلی خوشحال بودن
اونا بعد از دوسال زندگی پر از عشق، صاحب یه امید تازه شدن
یه فنچ کوچولو:) مامانش همیشه اونو با لقب 'فنچ کوچولوم' خطاب میکرد
یوری و جیمین برای اینکه خبرو به خانواده هاشون بدن اونارو به یه شب، توی رستوران مجلل دعوت میکنن
پدر و مادر جیمین و یوری، به همراه خواهرش 'ایزابل' بهمهمونی رفتن و خب همچی خوب بود... همه خوشحال بودن از اینکه یه عضو جدید به خانوادشون اضافه میشه... همه حتی لیلی بی مجنون داستان:))
فک کنم متوجه حس ایزابل به جیمین شدید نه؟! خب ایزابل عاشق شخص اشتباهی شده بود و خودشم اینو خوب میدونست، ولی چه میشه کرد؟ دخترک قصه مادلشو باخته بود:)))
اما داستان اینجا تموم نمیشه...
ایزابل'
کیو دارم گول میزنم؟ من قطعا خوشحال نبودم، ولی خواهلم چی؟ عشق زندگیم چی؟ من دوسال تموم میدونستم که قراره خبر بچه دار شدنشونو بشنوم، پس چرا انقد درد داره؟ :))
تصمیم گرفتم از اون فضای گرفته بیام بیرون، قطعا من از اون بچه متنفر بودم نه؟ خب... من همیشه دلم میخاست خاله بشم:))
ولی جیمین...؟ لعنتی
9 ماه بعد:
خب... چند روز قبل، روز زایمان یوری بود... امروز مرخص شده و قراره ببرنش خونه، مادر با یوری و مامان جیمین و جیمین رفتن و من موندم تا وقتی جیمین برگشت بهش کمک کنم تا بچرو ببرن خونه، جالبه، خیلی جالبه:)))
به یوری زنگ زدم تا مطمئن شم رسیدن خونه ولی چند ثانیه گذشت که صدای داد جیمین و جیغ یوری و بوق های پشت سرهم ماشین آخرین صدایی بود که شنیدم، سریع به آدرسی که یوری داشت بهم میگفت حرکت کردم ولی کاش نمیرفتم... کاش نمیدیدم صورت سفید خواهرمو
کاش نمیدیدم سر خونی عشقمو... کاش نمی دیدم مادرمو روی برانکارد
و من موندم یه تنها یادگار خواهرم و عشق زندگیم، که هنوز اسمم نداشت، پس اسم عزیز ترین فرد زندگیم بعد از جیمین، یعنی' یوری' رو روش گذاشتم:))
بعد از اون رابطم بد پدرم و پدر جیمین خیلی سرد شد و ازشون فاصله گرفتم، اونا نمیخواستن یوری
رو ببینن و میگفتم اون نحسه پس از کره به آمریکا مهاجرت کردم ولی وضع مالیم خیلی بد شد و مجبور شدم اونو به یه خانواده مورد اعتماد بسپرم
دوستت دارم فنچ کوچولوم:))
خب سلام عرض شد🐢
هانا هستم و بعد از مسدود شدن پیج قبلی به این نتیجه رسیدم که.....ویسگون لیاقت نداره نچ نچ بیشور زد پیچ نازنینمو مسدود کرد الهی حلولتو درس کنم منننن
خب من کلا چرت مینویسم خودمم میدونم ولی حوصله ام سررفتههه
خب دیگه خیلی حرف زدم خدافص شما🥱
جمعه، ²⁴مه
راوی'
دختر بچه با لبخند شیرین و بامزه ایی دوان دوان به سمت مربی مورد علاقش رفت، اون تنها کسی بود که توی مهد کودک باهاش راحت بود و میتونست باهاش ارتباط بگیره
دختری به نام ایزابل که با موهایی بلند و بور و چشم هایی به رنگ دریا و پوستی به سفیدی برف منتظر دختر بچه نشسته بود
_ اوه مایا اومدی؟ دلتنگت بودم عزیزم
خودش میدونست لبخندش فیکه و لرزش دستش و بزور قرص کم کرده ولی باز هم سراغ ماسک خندهاش رفت و تمام دردی که داشت رو توی خودش خفه کرد
+باپاهای کوچیکش سمت ایزابل رفت و با کمی زحمت روی صندلی، روبروی فرد موردعلاقهاش نشست و با صدای قشنگ و ملیح بچه گونهاش شروع به صحبت با اون شد:
+خیلی دلتنگت بودم ایزابل، نمیدونی چقدر برات نامه نوشتم ولی اقای لی نذاشت برات بفرستم، گفت آرامشتو بهم نزنیم ولی من همچنان برات نامه می نوشتم
تند تند صحبت می کرد و بهای ابل اجازه صحبت نمی داد، ایزابل آروم خندید و گفت:
_چطوره اول سلام کنی، بعد شروع به صحبت فنچ کوچولوم :)
یوری با دیدن خنده ایزابل با ذوق خندید، دلش برای اون خنده قشنگ تنگ شده بود
خیلی سریع از صندلی پایین اومد و به سمت ایزابل دوید و خودشو توی بغل گرم دختر بزرگتر جا داد
شاید بگید چرا رابطه این دو نفر باهم انقد خوبه؟! خب پس بهتره برگردیم به 6 سال پیش، وقتی که یوری هنوز به دنیا نیومده بود
2019، ¹²مارس:
دخترک نگاهی به شکمش که تقریبا برآمده شده بود نگاه کرد و با ذوق مشغول پوشیدن لباس هاش شد، اون و همسرش 'پارک جیمین' که تقریبا دوسالی میشد ازدواج کردن و خیلی خوشحال بودن
اونا بعد از دوسال زندگی پر از عشق، صاحب یه امید تازه شدن
یه فنچ کوچولو:) مامانش همیشه اونو با لقب 'فنچ کوچولوم' خطاب میکرد
یوری و جیمین برای اینکه خبرو به خانواده هاشون بدن اونارو به یه شب، توی رستوران مجلل دعوت میکنن
پدر و مادر جیمین و یوری، به همراه خواهرش 'ایزابل' بهمهمونی رفتن و خب همچی خوب بود... همه خوشحال بودن از اینکه یه عضو جدید به خانوادشون اضافه میشه... همه حتی لیلی بی مجنون داستان:))
فک کنم متوجه حس ایزابل به جیمین شدید نه؟! خب ایزابل عاشق شخص اشتباهی شده بود و خودشم اینو خوب میدونست، ولی چه میشه کرد؟ دخترک قصه مادلشو باخته بود:)))
اما داستان اینجا تموم نمیشه...
ایزابل'
کیو دارم گول میزنم؟ من قطعا خوشحال نبودم، ولی خواهلم چی؟ عشق زندگیم چی؟ من دوسال تموم میدونستم که قراره خبر بچه دار شدنشونو بشنوم، پس چرا انقد درد داره؟ :))
تصمیم گرفتم از اون فضای گرفته بیام بیرون، قطعا من از اون بچه متنفر بودم نه؟ خب... من همیشه دلم میخاست خاله بشم:))
ولی جیمین...؟ لعنتی
9 ماه بعد:
خب... چند روز قبل، روز زایمان یوری بود... امروز مرخص شده و قراره ببرنش خونه، مادر با یوری و مامان جیمین و جیمین رفتن و من موندم تا وقتی جیمین برگشت بهش کمک کنم تا بچرو ببرن خونه، جالبه، خیلی جالبه:)))
به یوری زنگ زدم تا مطمئن شم رسیدن خونه ولی چند ثانیه گذشت که صدای داد جیمین و جیغ یوری و بوق های پشت سرهم ماشین آخرین صدایی بود که شنیدم، سریع به آدرسی که یوری داشت بهم میگفت حرکت کردم ولی کاش نمیرفتم... کاش نمیدیدم صورت سفید خواهرمو
کاش نمیدیدم سر خونی عشقمو... کاش نمی دیدم مادرمو روی برانکارد
و من موندم یه تنها یادگار خواهرم و عشق زندگیم، که هنوز اسمم نداشت، پس اسم عزیز ترین فرد زندگیم بعد از جیمین، یعنی' یوری' رو روش گذاشتم:))
بعد از اون رابطم بد پدرم و پدر جیمین خیلی سرد شد و ازشون فاصله گرفتم، اونا نمیخواستن یوری
رو ببینن و میگفتم اون نحسه پس از کره به آمریکا مهاجرت کردم ولی وضع مالیم خیلی بد شد و مجبور شدم اونو به یه خانواده مورد اعتماد بسپرم
دوستت دارم فنچ کوچولوم:))
خب سلام عرض شد🐢
هانا هستم و بعد از مسدود شدن پیج قبلی به این نتیجه رسیدم که.....ویسگون لیاقت نداره نچ نچ بیشور زد پیچ نازنینمو مسدود کرد الهی حلولتو درس کنم منننن
خب من کلا چرت مینویسم خودمم میدونم ولی حوصله ام سررفتههه
خب دیگه خیلی حرف زدم خدافص شما🥱
۶.۵k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.