🍃[P4) [The life)
زندگی ممکنه ی دفعه تغییر کنه. تو ی ثانیه، با ی اتفاق، ی تلنگر... و بومم!
هی رفیق از رویایی ک داشتی براش میجنگیدی چ خبر؟:)
ویو یونجی
چشمامو بسته بودم، بغض وحشتناکی گلومو فشار میداد، ینی همه چیز تموم شده؟ الان من کجام؟! توی بهشت بخاطر سختیایی ک کشیدم، یا توی جهنم بخاطر خودخواه بودنم! همونطور ک یوجین گفت...
با صدای داد راننده ب خودم اومدم. انگار ک صدایی تو سرم میپیچید
هی دختر چشماتو باز کن تو زنده ای هنوز داستانت تموم نشده!
چشمام رو باز کردم، خودم رو کف زمین دیدم، و کامیونی بزرگ رو ک چند سانتی متریه صورتم قرار داشت.
مردم دورم کرده بودن، ی سری نگران بودن، ی سری ترسیده بودن و در گوش هم پچ پچ میکردن، ی سریا هم قصد داشتن کمکم کنن.
هی دختر الان عزیز شدی. ههه جالبه!
(علامت راننده ×)
×هی دختر خوبی؟؟ اخه چ وضع راه رفتنه؟ اون مادر پدرت بهت یاد ندادن وقتی تو خیابون راه میری جلوتو نگا کنی؟
مادر پدر... کدوم رو میگی؟ مادر پدر اول من وقتی ۱ سالم بود تو جلوی در پرورشگاه گذاشتنم و بدون هیچ نشونه ای رفتن. مادر پدر دومم هم درست تو روز تولد ۱۵ سالگیم افتادن تو دره! نحصی....
ب ور زدنای اون راننده ی از خود راضی توجهی نکردم و با هر زحمتی بود از جا بلند شدم و خودمو جم کردم.
با هر قدمی ک بر میداشتم مچ پاهام تیر میکشیدن. کل تنم تیر میکشید...
=هی دختر حالت خوبه؟؟(ی یارو🗿)
=مطمئنی چیزیت نیست میخوای زنگ بزنیم ب امبولانس؟! (ی بنده خدای دیگ🗿)
+ن...نه مم..ممنونم خوبم نیازی نیست...
مردم تک ب تک از سر راهم کنار میرفتن.
اهمیتی ب داد و بیدادای راننده ک با صدای بوق ماشینای پشت سرش مخلوط شده بودن ندادم و هر طور شده خودم رو رسوندم ب اونور اون خیابون لعنتی و چن متر اونور تر ایستگاه اتوبوس.
***
وارد راهروی طبقه ی چهارم شدم. چ بوی عجیبی! ی چیزی مثل بوی... بوی...؟
بوی خون؟!
ساختمون ب طرز عجیبی در سکوت فرو رفته بود... صبم همینطوری بود؟
بیخیالش.
با بی حوصلگی کلید رو توی در انداختم و وارد شدم.
+پدر بزرگگگ! عشقت اومدهه (با صدای بلند)
جوابی نشنیدم. تلویزیون روشن بود و این ینی بابا بزرگم خونس!
عاهاا ممکنه رفته باشه حموم!! با سرعت ب سمت اتاق خواب رفتم.
+بابا بزرگ حمومی؟ (در حموم رو باز کردو کسی نبود. خواهرم طویله نیس ک شاید واقعا بدبخت اون تو بود اخه😐🗿)
+ بابا بزرگ کجایی؟؟؟
کم کم داشتم نگران میشدم ک...
عاها اقای سوبین! قطعا رفته پیش اون.
اقای سوبین همسایه ی دیوار ب دیوار و دوست چن ساله ی پدر بزرگمه و باهم خیلی جورن.
با سرعت از در خونه زدم بیرون و رفتم در خونه ی اقای سوبین.
+اقای سوبین (با صدای بلند) بابا بزرگم اینج...
در باز بود! هی وایسا ببینم بوی خون ازینجا میاد؟
هر چقد ک ب در نزدیک تر میشدم اون بوی لعنتی بیشتر میشد...
+ا..اقای سوبین...؟ اتفاقی افتاده؟ (صدای تقریبا بلند)
قدم ب قدم... داشتم ب منشا اون بو نزدیک میشدم... میشد حسش کرد.
و رسیدم ب در، چیکار کنم؟ درو باز کنم؟!
تقه ای ب در زدم.
+ا...ا..اقای سوبین من دارم نگران میشما! شما خ..خوبین؟ بابا بزرگم پیشتونه؟
چیزی نمیشنیدم جز صدای ساکسیفونی ک از تلویزیون خونمون میومد.
اون صدا با فضایی ک توش قرار داشتم تضاد شدیدی داشت. خیلی شدید!
و تقه ای دیگ. یکی، دوتا، سه تا...
+ا...اقای سوبین؟ من اومدم داخل ( با صدای بلند)
درو باز کردم و وارد خونه شدم.. بوی خون وحشتناک قوی شده بود. وایسا ببینم اینجا چرا انقد بهم ریختس؟
+ا...ا..اقای سوب...سوبین! شما خوبید؟؟ کجایید؟ بابا بزرگ؟؟!( با صدای بلند)
داشتم ب سمت بالکن میرفتم ک صدایی از سمت دستشویی توجهمو جلب کرد.
خر خر؟ یا خرناسه؟
ب سمت دستشویی رفتم. ی قدم، دو قدم، سه قدم.
+اقای س..سوبی...
دستم رو ب در نیمه باز دستشویی زدم و ی دفعه...
(مانده عم تنهای تنها🗿👌)
هی رفیق از رویایی ک داشتی براش میجنگیدی چ خبر؟:)
ویو یونجی
چشمامو بسته بودم، بغض وحشتناکی گلومو فشار میداد، ینی همه چیز تموم شده؟ الان من کجام؟! توی بهشت بخاطر سختیایی ک کشیدم، یا توی جهنم بخاطر خودخواه بودنم! همونطور ک یوجین گفت...
با صدای داد راننده ب خودم اومدم. انگار ک صدایی تو سرم میپیچید
هی دختر چشماتو باز کن تو زنده ای هنوز داستانت تموم نشده!
چشمام رو باز کردم، خودم رو کف زمین دیدم، و کامیونی بزرگ رو ک چند سانتی متریه صورتم قرار داشت.
مردم دورم کرده بودن، ی سری نگران بودن، ی سری ترسیده بودن و در گوش هم پچ پچ میکردن، ی سریا هم قصد داشتن کمکم کنن.
هی دختر الان عزیز شدی. ههه جالبه!
(علامت راننده ×)
×هی دختر خوبی؟؟ اخه چ وضع راه رفتنه؟ اون مادر پدرت بهت یاد ندادن وقتی تو خیابون راه میری جلوتو نگا کنی؟
مادر پدر... کدوم رو میگی؟ مادر پدر اول من وقتی ۱ سالم بود تو جلوی در پرورشگاه گذاشتنم و بدون هیچ نشونه ای رفتن. مادر پدر دومم هم درست تو روز تولد ۱۵ سالگیم افتادن تو دره! نحصی....
ب ور زدنای اون راننده ی از خود راضی توجهی نکردم و با هر زحمتی بود از جا بلند شدم و خودمو جم کردم.
با هر قدمی ک بر میداشتم مچ پاهام تیر میکشیدن. کل تنم تیر میکشید...
=هی دختر حالت خوبه؟؟(ی یارو🗿)
=مطمئنی چیزیت نیست میخوای زنگ بزنیم ب امبولانس؟! (ی بنده خدای دیگ🗿)
+ن...نه مم..ممنونم خوبم نیازی نیست...
مردم تک ب تک از سر راهم کنار میرفتن.
اهمیتی ب داد و بیدادای راننده ک با صدای بوق ماشینای پشت سرش مخلوط شده بودن ندادم و هر طور شده خودم رو رسوندم ب اونور اون خیابون لعنتی و چن متر اونور تر ایستگاه اتوبوس.
***
وارد راهروی طبقه ی چهارم شدم. چ بوی عجیبی! ی چیزی مثل بوی... بوی...؟
بوی خون؟!
ساختمون ب طرز عجیبی در سکوت فرو رفته بود... صبم همینطوری بود؟
بیخیالش.
با بی حوصلگی کلید رو توی در انداختم و وارد شدم.
+پدر بزرگگگ! عشقت اومدهه (با صدای بلند)
جوابی نشنیدم. تلویزیون روشن بود و این ینی بابا بزرگم خونس!
عاهاا ممکنه رفته باشه حموم!! با سرعت ب سمت اتاق خواب رفتم.
+بابا بزرگ حمومی؟ (در حموم رو باز کردو کسی نبود. خواهرم طویله نیس ک شاید واقعا بدبخت اون تو بود اخه😐🗿)
+ بابا بزرگ کجایی؟؟؟
کم کم داشتم نگران میشدم ک...
عاها اقای سوبین! قطعا رفته پیش اون.
اقای سوبین همسایه ی دیوار ب دیوار و دوست چن ساله ی پدر بزرگمه و باهم خیلی جورن.
با سرعت از در خونه زدم بیرون و رفتم در خونه ی اقای سوبین.
+اقای سوبین (با صدای بلند) بابا بزرگم اینج...
در باز بود! هی وایسا ببینم بوی خون ازینجا میاد؟
هر چقد ک ب در نزدیک تر میشدم اون بوی لعنتی بیشتر میشد...
+ا..اقای سوبین...؟ اتفاقی افتاده؟ (صدای تقریبا بلند)
قدم ب قدم... داشتم ب منشا اون بو نزدیک میشدم... میشد حسش کرد.
و رسیدم ب در، چیکار کنم؟ درو باز کنم؟!
تقه ای ب در زدم.
+ا...ا..اقای سوبین من دارم نگران میشما! شما خ..خوبین؟ بابا بزرگم پیشتونه؟
چیزی نمیشنیدم جز صدای ساکسیفونی ک از تلویزیون خونمون میومد.
اون صدا با فضایی ک توش قرار داشتم تضاد شدیدی داشت. خیلی شدید!
و تقه ای دیگ. یکی، دوتا، سه تا...
+ا...اقای سوبین؟ من اومدم داخل ( با صدای بلند)
درو باز کردم و وارد خونه شدم.. بوی خون وحشتناک قوی شده بود. وایسا ببینم اینجا چرا انقد بهم ریختس؟
+ا...ا..اقای سوب...سوبین! شما خوبید؟؟ کجایید؟ بابا بزرگ؟؟!( با صدای بلند)
داشتم ب سمت بالکن میرفتم ک صدایی از سمت دستشویی توجهمو جلب کرد.
خر خر؟ یا خرناسه؟
ب سمت دستشویی رفتم. ی قدم، دو قدم، سه قدم.
+اقای س..سوبی...
دستم رو ب در نیمه باز دستشویی زدم و ی دفعه...
(مانده عم تنهای تنها🗿👌)
۴.۸k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.