نوشیدن خون قرمز
🩸𝐃𝐫𝐢𝐧𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐫𝐞𝐝 𝐛𝐥𝐨𝐨𝐝🩸
(𝐏𝐚𝐫𝐭 1)
ات ویو
سلام من ات هستم 20 سالمه.... پدر و مادرم از هم طلاق گرفتن و من پیش پدرم زندگی میکنم و یه خواهر به نام جنی دارم که 22 سالشه..... ما از بچگی باهم خواهرای خیلی صمیمی و خوبی بودیم و هنوزم هستیم ولی مادرم جنی رو بیشتر از من دوست داره.... ولی کلا منم دوست داره..... طلاق پدر و مادرم و هیچ وقت کسی نفهمیده که علتش چی بوده و هرموقعه بهشون میگیم که تعریف کنید چشماشون برق میزنه انگار هنوز عاشق همدیگه ان و بغضشون میگیره....... مادرم و جنی در کانادا زندگی میکنن و من و پدرم هم در المان عمارتی بزرگ داریم.... پدرم رئیس شرکتی به نام Wing هستش و من هم مدیر اون شرکت هستم.... کار ما طراحی و شکل هایی روی دیوار.... ساختمان و...... در میاریم.... از کشور های خارجی هم خریداری میکنیم محصولات گرون تر و با کیفیت تر..... شرکت ما موفق ترین در المان هستش....و کل روز سرمون شلوغه و بعضی اوقات که دوستام میگن بیا بریم بیرون بگردیم خیلی کم پیش میاد که بتونم برم....
.....
ات ویو
صبح از خواب با الارم گوشیم مثل همیشه بلند شدم و ساعت 7:45 دقیقه بودش و من باید 8 و نیم شرکت میبودم..... بلند شدم رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و رفتم اتاق و یه ارایش ساده کردم و لباسمو پوشیدم ( عکسشو میزارم)..... و موهامو که از کمرم بود رو شونه کردم و از پشت بافتم و کفشامو پوشیدم و وسایلمو موبایل و سوییچ ماشین و...... برداشتم و کیفم هم برداشتم و از پله ها رفتم پایین..... دیدم اجوما داره میزه صبحونه رو میچینه...... و ساعت 8 و ربع بود
ات: صبح بخیر اجوما....
اجوما: صبح بخیر.... بفرمایید صبحونه اتون بخورید....
( نشستم سر میز و چند لقمه صبحونه خوردم و از اجوما خدافظی کردم و رفتم حیاط و همه ی نگهبان و ادم های عمارت بهم تعظیم کردن و سوار ماشینم شدم و عینکمو زدم و به سمت شرکت رفتم.... بعد چند دقیقه رسیدم و سوییچ ماشینو دادم و بردنش پارکینگ و خودمم وارد شرکت شدم و دوباره همه بهم تعظیم کردن و وارد اسانسور شدم و رفتم طبقه 40 که اتاق کار من اونجا بود..... اسانسور درش باز شد و رفتم سمت اتاق کارم و کلید رو انداختم و بازش کردم و کیفمو گذاشتم رو میز و خودم نشستم پشت کامیپوتر و به گارسون اونجا گفتم برام یه قهوه بیاره و خودمم شروع کردم به چک کردن پرونده و قرار داد ها و کار با کامپیوتر......امروز قرار بود از یه شرکتی بیان و نمیدونم برای چی پدرم گفت که بهم اونجام میگه..... درحال انجام کارم بودم که یه نفر در زد)
تق تق
ات: بیا تو.....
منشی: سلام خانم ات..... پدرتون بهتون گفتن که به اتاق کارشون برید....
ات: باشه الان میام.....
( بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و در اتاق پدرم زدم و رفتم تو.....)
ات: سلام پدر..... کاری داشتید؟
پدر ات: ....
(𝐏𝐚𝐫𝐭 1)
ات ویو
سلام من ات هستم 20 سالمه.... پدر و مادرم از هم طلاق گرفتن و من پیش پدرم زندگی میکنم و یه خواهر به نام جنی دارم که 22 سالشه..... ما از بچگی باهم خواهرای خیلی صمیمی و خوبی بودیم و هنوزم هستیم ولی مادرم جنی رو بیشتر از من دوست داره.... ولی کلا منم دوست داره..... طلاق پدر و مادرم و هیچ وقت کسی نفهمیده که علتش چی بوده و هرموقعه بهشون میگیم که تعریف کنید چشماشون برق میزنه انگار هنوز عاشق همدیگه ان و بغضشون میگیره....... مادرم و جنی در کانادا زندگی میکنن و من و پدرم هم در المان عمارتی بزرگ داریم.... پدرم رئیس شرکتی به نام Wing هستش و من هم مدیر اون شرکت هستم.... کار ما طراحی و شکل هایی روی دیوار.... ساختمان و...... در میاریم.... از کشور های خارجی هم خریداری میکنیم محصولات گرون تر و با کیفیت تر..... شرکت ما موفق ترین در المان هستش....و کل روز سرمون شلوغه و بعضی اوقات که دوستام میگن بیا بریم بیرون بگردیم خیلی کم پیش میاد که بتونم برم....
.....
ات ویو
صبح از خواب با الارم گوشیم مثل همیشه بلند شدم و ساعت 7:45 دقیقه بودش و من باید 8 و نیم شرکت میبودم..... بلند شدم رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و رفتم اتاق و یه ارایش ساده کردم و لباسمو پوشیدم ( عکسشو میزارم)..... و موهامو که از کمرم بود رو شونه کردم و از پشت بافتم و کفشامو پوشیدم و وسایلمو موبایل و سوییچ ماشین و...... برداشتم و کیفم هم برداشتم و از پله ها رفتم پایین..... دیدم اجوما داره میزه صبحونه رو میچینه...... و ساعت 8 و ربع بود
ات: صبح بخیر اجوما....
اجوما: صبح بخیر.... بفرمایید صبحونه اتون بخورید....
( نشستم سر میز و چند لقمه صبحونه خوردم و از اجوما خدافظی کردم و رفتم حیاط و همه ی نگهبان و ادم های عمارت بهم تعظیم کردن و سوار ماشینم شدم و عینکمو زدم و به سمت شرکت رفتم.... بعد چند دقیقه رسیدم و سوییچ ماشینو دادم و بردنش پارکینگ و خودمم وارد شرکت شدم و دوباره همه بهم تعظیم کردن و وارد اسانسور شدم و رفتم طبقه 40 که اتاق کار من اونجا بود..... اسانسور درش باز شد و رفتم سمت اتاق کارم و کلید رو انداختم و بازش کردم و کیفمو گذاشتم رو میز و خودم نشستم پشت کامیپوتر و به گارسون اونجا گفتم برام یه قهوه بیاره و خودمم شروع کردم به چک کردن پرونده و قرار داد ها و کار با کامپیوتر......امروز قرار بود از یه شرکتی بیان و نمیدونم برای چی پدرم گفت که بهم اونجام میگه..... درحال انجام کارم بودم که یه نفر در زد)
تق تق
ات: بیا تو.....
منشی: سلام خانم ات..... پدرتون بهتون گفتن که به اتاق کارشون برید....
ات: باشه الان میام.....
( بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و در اتاق پدرم زدم و رفتم تو.....)
ات: سلام پدر..... کاری داشتید؟
پدر ات: ....
۳.۷k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.