بانویِ من...
#بانویِمن...
عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
و من قرن ها محتاج زنی بودم که اندوهگینم سازد
عشقت به من آموخت که از خانه بیرون بزنم
تا پیاده روها را متر کنم
و در باران ها به دنبال چهره ات بگردم
و در نور ماشین ها
و در لباس های زنان ناشناخته
به دنبال لباست بگردم
بانوی من! عشقت مرا به سرزمین های اندوه کشاند
که قبل از تو هرگز به آن سرزمین ها پا نگذاشته بودم
و من هرگز نمی دانستم
که اشک همان انسان است
و انسان بدون غم، تنها سایه ای از انسان است...
♡♡♡
#مادرمنآمدم_من_پسربدبختت!
مادر، من آمدم
با سراپایی آشفته از غبار راههای دراز
تار و پود آن پیراهن طرح دار سبز رنگ که برایم بافتی
خیلی وقت پیش از هم گسسته است
مادر، من آمدم
خسته از سر هر جاده با خودم روبرو شدن
آدمی همیشه تلخ،همیشه مست و لرزان
که شعرها را به جان هم میاندازد
آب چاه و شیره انجیرها خیلی وقت است که خشکیده
باغچهای که روزی وسعتش تمام دنیایم بود را خار و علف هرز در بر گرفته
کلون در از نم سیاه شده
نعل اسب و بوته ی سیر هنوز سر جایشان هستند
صدایت که میگفتی پسرم نامه بنویس،هنوز در گوشم میپیچد
مادر من آمدم
چون ماهی در تور افتاده
و آب در لیوان اسیر شده ناامیدم
زانوهایت هنوز سرم را تاب میآورد؟
مادر، من آمدم
پسرت
پسر بدبختت...
پ ♡ ن
وقتی تلفن زنگ می زند
یعنی از یاد نرفته ای
حتی اگر به اشتباه شماره ات را گرفته باشند
ببین دوست من!
در این دنیا
خیلی از آدم ها هستند که
شماره شان حتی به اشتباه گرفته نمی شود...
☆☆
خنجرهای بیشماری در من فرو رفته اند. وقتی گُلی به من تعارف می کنند، نمی توانم دقیقا بفهمم که چیست...
☆☆
ناگهان
متعجب شدم !
«پسری » که سال پیش بودم ،
کجاست؟
یا آن که دوسال پیش بودم؟
و در فکر آن «پسر »
من اکنون ،
چگونه آدمی هستم ؟
☆☆
وَ در آخر:
دل به دریا زدم و عاشق رویت شده ام
ساحلم شو ، بغلم کن که نمیرد احساس...
#هرمزگانزیبا
#بندرعباس
#ابراهیممنصفی_رامیِجنوب
#چوکِبَندِر
عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
و من قرن ها محتاج زنی بودم که اندوهگینم سازد
عشقت به من آموخت که از خانه بیرون بزنم
تا پیاده روها را متر کنم
و در باران ها به دنبال چهره ات بگردم
و در نور ماشین ها
و در لباس های زنان ناشناخته
به دنبال لباست بگردم
بانوی من! عشقت مرا به سرزمین های اندوه کشاند
که قبل از تو هرگز به آن سرزمین ها پا نگذاشته بودم
و من هرگز نمی دانستم
که اشک همان انسان است
و انسان بدون غم، تنها سایه ای از انسان است...
♡♡♡
#مادرمنآمدم_من_پسربدبختت!
مادر، من آمدم
با سراپایی آشفته از غبار راههای دراز
تار و پود آن پیراهن طرح دار سبز رنگ که برایم بافتی
خیلی وقت پیش از هم گسسته است
مادر، من آمدم
خسته از سر هر جاده با خودم روبرو شدن
آدمی همیشه تلخ،همیشه مست و لرزان
که شعرها را به جان هم میاندازد
آب چاه و شیره انجیرها خیلی وقت است که خشکیده
باغچهای که روزی وسعتش تمام دنیایم بود را خار و علف هرز در بر گرفته
کلون در از نم سیاه شده
نعل اسب و بوته ی سیر هنوز سر جایشان هستند
صدایت که میگفتی پسرم نامه بنویس،هنوز در گوشم میپیچد
مادر من آمدم
چون ماهی در تور افتاده
و آب در لیوان اسیر شده ناامیدم
زانوهایت هنوز سرم را تاب میآورد؟
مادر، من آمدم
پسرت
پسر بدبختت...
پ ♡ ن
وقتی تلفن زنگ می زند
یعنی از یاد نرفته ای
حتی اگر به اشتباه شماره ات را گرفته باشند
ببین دوست من!
در این دنیا
خیلی از آدم ها هستند که
شماره شان حتی به اشتباه گرفته نمی شود...
☆☆
خنجرهای بیشماری در من فرو رفته اند. وقتی گُلی به من تعارف می کنند، نمی توانم دقیقا بفهمم که چیست...
☆☆
ناگهان
متعجب شدم !
«پسری » که سال پیش بودم ،
کجاست؟
یا آن که دوسال پیش بودم؟
و در فکر آن «پسر »
من اکنون ،
چگونه آدمی هستم ؟
☆☆
وَ در آخر:
دل به دریا زدم و عاشق رویت شده ام
ساحلم شو ، بغلم کن که نمیرد احساس...
#هرمزگانزیبا
#بندرعباس
#ابراهیممنصفی_رامیِجنوب
#چوکِبَندِر
۱۹.۸k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳