☆mirror☆
☆mirror☆
افسانه ها میگن وقتی میخوای لباس عوض کنی یا لخ.تی جلوی آینه نرو...چون شیاطین عاشق بد.نت میشن و بهت میچسبن و هیچوقت ولت نمیکنن و باعث اتفاق هایی داخل زندگیت میشه...ولی رزا دختر ۲۳ ساله ای که خیلی شجاع بود به این خرافات ها اعتقاد نداشت...اما از کجا معلوم؟ شاید واقعیت داشته باشه
part "1" : واقعیت
ویو رزا :
رفته بودم خونه ی میا...بازم با خرافات ها و تئوری های ترسناک مغزم و شست و شو داده بود...یکم ترسیده بودم......ولی خب...من که میدونم همه ی اونا دروغ ان و فقط بخاطر سرگرمی ان...بعد از کلی خوش گذرونی تو خونه ی میا برگشتم به خونه ی خودم...وارد خونه که شدم رفتم داخل اتاقم تا لباسام رو عوض کنم...وقتی جلوی آینه رفتم احساس کردم یک نفر داره نگام میکنه...ولی جدی نگرفتم و لامپ ها رو خاموش کردم...روی تختم دراز کشیدم و خوابم برد...یکدفعه از شدت سرما بیدار شدم...من که پتوم رو روی خودم انداخته بودم...پس چرا الان روی بدنم نیست؟ گفتم شاید اشتباه میکنم و پتو رو روی خودم ننداخته بودم...پس دوباره پتو رو روی بدنم انداختم و خوابیدم...یکدفعه احساس کردم بدنم داره میسوزه...احساس کردم یک دست خیلی بزرگ و داغ روی گردنمه...خیلی داغ بود...دقیق مثل آتیش...سریع از خواب پریدم...اما کسی نبود...گفتم شاید دارم توهم میزنم و حرفای میا بیش از حد روی مغزم اثر گذاشته، پس بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم تا بخوابم
𝙩𝙞𝙢𝙚 𝙟𝙪𝙢𝙥, 𝙈𝙤𝙧𝙣𝙞𝙣𝙜
خیلی عجیب بود...وقتی بیدار شدم روی بدن و لب هام سوختگی های خفیفی بود...مثل اینکه با آتیش لمس شده بودن...ولی من نه نزدیک آتیش رفته بودم نه چیز دیگه ای...یهویی یادم افتاد دیشب احساس کردم گردنم داره میسوزه...دلیلش رو هم نمیدونستم...خیلی ترسیده بودم...رفتم جلوی آینه تا بهتر بتونم سوختگیها رو ببینم...یکدفعه صدای یه زمزمه ی خیلی آروم رو شنیدم "تو با علامت هایی که من روی بدنت جا گذاشتم حتی زیبا تر هم شدی" با ترس دور و برم و نگاه کردم...اما چیزی ندیدم...این دفعه توهم نمیزدم...با گوشای خودم شنیدم...به آینه خیره شدم...یه انعکاس خیلی ضعیف از یه قیافه ی خیلی زیبا روی آینه مونده بود...مثل اینکه اون قیافه از آثار های باستانی قدیمی فرار کرده بود...خیلی زیبا بود...همون صدای قبلی دوباره از آینه اومد "چی شده، رز کوچولوی من؟"
جیغ زدم و از اتاق خارج شدم و در اتاق رو قفل کردم...شوکه شده بودم...یه شیطان که داخل آینه ی اتاق من زندگی میکرد؟ صدا دوباره از اتاق به گوش رسید ، این دفعه خیلی خشن بود "تو برای همیشه نمیتونی از دست من فرار کنی، رزا"
𝙩𝙝𝙚 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙮 𝙩𝙤 𝙗𝙚 𝙘𝙤𝙣𝙩𝙞𝙣𝙪𝙚𝙙...
افسانه ها میگن وقتی میخوای لباس عوض کنی یا لخ.تی جلوی آینه نرو...چون شیاطین عاشق بد.نت میشن و بهت میچسبن و هیچوقت ولت نمیکنن و باعث اتفاق هایی داخل زندگیت میشه...ولی رزا دختر ۲۳ ساله ای که خیلی شجاع بود به این خرافات ها اعتقاد نداشت...اما از کجا معلوم؟ شاید واقعیت داشته باشه
part "1" : واقعیت
ویو رزا :
رفته بودم خونه ی میا...بازم با خرافات ها و تئوری های ترسناک مغزم و شست و شو داده بود...یکم ترسیده بودم......ولی خب...من که میدونم همه ی اونا دروغ ان و فقط بخاطر سرگرمی ان...بعد از کلی خوش گذرونی تو خونه ی میا برگشتم به خونه ی خودم...وارد خونه که شدم رفتم داخل اتاقم تا لباسام رو عوض کنم...وقتی جلوی آینه رفتم احساس کردم یک نفر داره نگام میکنه...ولی جدی نگرفتم و لامپ ها رو خاموش کردم...روی تختم دراز کشیدم و خوابم برد...یکدفعه از شدت سرما بیدار شدم...من که پتوم رو روی خودم انداخته بودم...پس چرا الان روی بدنم نیست؟ گفتم شاید اشتباه میکنم و پتو رو روی خودم ننداخته بودم...پس دوباره پتو رو روی بدنم انداختم و خوابیدم...یکدفعه احساس کردم بدنم داره میسوزه...احساس کردم یک دست خیلی بزرگ و داغ روی گردنمه...خیلی داغ بود...دقیق مثل آتیش...سریع از خواب پریدم...اما کسی نبود...گفتم شاید دارم توهم میزنم و حرفای میا بیش از حد روی مغزم اثر گذاشته، پس بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم تا بخوابم
𝙩𝙞𝙢𝙚 𝙟𝙪𝙢𝙥, 𝙈𝙤𝙧𝙣𝙞𝙣𝙜
خیلی عجیب بود...وقتی بیدار شدم روی بدن و لب هام سوختگی های خفیفی بود...مثل اینکه با آتیش لمس شده بودن...ولی من نه نزدیک آتیش رفته بودم نه چیز دیگه ای...یهویی یادم افتاد دیشب احساس کردم گردنم داره میسوزه...دلیلش رو هم نمیدونستم...خیلی ترسیده بودم...رفتم جلوی آینه تا بهتر بتونم سوختگیها رو ببینم...یکدفعه صدای یه زمزمه ی خیلی آروم رو شنیدم "تو با علامت هایی که من روی بدنت جا گذاشتم حتی زیبا تر هم شدی" با ترس دور و برم و نگاه کردم...اما چیزی ندیدم...این دفعه توهم نمیزدم...با گوشای خودم شنیدم...به آینه خیره شدم...یه انعکاس خیلی ضعیف از یه قیافه ی خیلی زیبا روی آینه مونده بود...مثل اینکه اون قیافه از آثار های باستانی قدیمی فرار کرده بود...خیلی زیبا بود...همون صدای قبلی دوباره از آینه اومد "چی شده، رز کوچولوی من؟"
جیغ زدم و از اتاق خارج شدم و در اتاق رو قفل کردم...شوکه شده بودم...یه شیطان که داخل آینه ی اتاق من زندگی میکرد؟ صدا دوباره از اتاق به گوش رسید ، این دفعه خیلی خشن بود "تو برای همیشه نمیتونی از دست من فرار کنی، رزا"
𝙩𝙝𝙚 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙮 𝙩𝙤 𝙗𝙚 𝙘𝙤𝙣𝙩𝙞𝙣𝙪𝙚𝙙...
۳.۴k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.