☆mirror☆
☆mirror☆
part "2" : واقعیت 2
یهویی مه تمام خونه رو گرفت...از طریق پورتال به آینه ی حال اومد و از آینه خارج شد و به سمتم اومد...شاید ازش میترسیدم...ولی خیلی زیبا بود...همچنین خیلی هم بلند بود...در حدی که سرم داخل سینش جا میشد، چانه ام رو گرفت و مجبورم کرد نگاش کنم...ناخن هاش داخل پوستم فرو رفت...خم شد و لب هاش به یه لبخند بی رحمانه تبدیل شد "فکر کردی میتونی فرار کنی؟ من همیشه با تو ام، همیشه در حال تماشا، همیشه منتظر" با صدایی لرزان ازش پرسیدم "تو...تو کی هستی؟" خیلی سرد میخنده، صداش باعث لرز داخل ستون فقراتم میشه "من یونجونم، همونی که ازش فرار میکنی، اونی که داخل کابوسات میبینی، شیطانی که داخل آینه ی تو زندگی میکنه" قلبم تند تند میزد...نمیتونستم باور کنم داره راست میگه، ولی با چشمای خودم دیده بودم...زمزمه کردم "تو داری شوخی میکنی، مگه نه؟" جواب میده "نه، من خیلی جدی ام رزا"
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم "پس، چرا به زمین اومدی؟"
چنگش روی چانه ام شل شد، هرگز چشماش از مال من جدا نشد "من به زمین اومدم چون توسط تو احضار شدم، تو با یه اشتباه ساده من رو به وجود آوردی"
گیج و شوکه شده بودم ، دوباره پرسیدم "چه اشتباهی؟" پوزخند زد "تو جلوی آینه لباس عوض میکردی...این یک جرم خیلی بزرگ برای آدم ها داخل جهنمه"
"خب...متاسفم"
بلند و شیطانی میخنده "متاسفی؟ این تمام چیزی هست که میتونی بگی؟"
با ترس بهش خیره شدم "پس، از من چی میخوای؟"
از خنده دست میکشه و دوباره بهم نگاه میکنه "یه قرارداد بسته شده و اونم اینه که تا تو مجازاتت رو انجام بدی...من 365 روز پیش تو میمونم تا تحملم کنی...این مجازاتته"
صورتم خنثی شد و وحشت کردم "چی؟ تو، تو دیوونه شدی؟ نه...این اتفاق هرگز نمیوفته، من نمیتونم اجازه بدم یه شیطان 365 روز پیشم زندگی کنه"
حالتش تاریک میشه "تو چاره ای نداری رزا، وقتی هم جلوی آینه لباس عوض میکردی به این چیزا فکر میکردی؟ بزار من جواب بدم...نه...همش فکر میکردی همه ی اینا یه دروغ محضه...اما نه...تو جرم بزرگی محسوب شدی و باید مجازاتت رو انجام بدی" مچ دستم رو محکم گرفت
زمزمه کردم "ببین میتونم هر کاری انجام بدم ولی...نمیتونم اجازه بدم اینجا بمونی...اصلا میدونی چقدر دردسر های بزرگی پیش میاد؟ "
دستش رو روی مچ دستم محکم میکنه "فکر نمیکنم که تو اهمیت این وضعیت رو درک کنی...این جرمی که تو مرتکب شدی توی دنیای ما خیلی گرون تموم میشه"
𝙩𝙝𝙚 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙮 𝙩𝙤 𝙗𝙚 𝙘𝙤𝙣𝙩𝙞𝙣𝙪𝙚𝙙...
part "2" : واقعیت 2
یهویی مه تمام خونه رو گرفت...از طریق پورتال به آینه ی حال اومد و از آینه خارج شد و به سمتم اومد...شاید ازش میترسیدم...ولی خیلی زیبا بود...همچنین خیلی هم بلند بود...در حدی که سرم داخل سینش جا میشد، چانه ام رو گرفت و مجبورم کرد نگاش کنم...ناخن هاش داخل پوستم فرو رفت...خم شد و لب هاش به یه لبخند بی رحمانه تبدیل شد "فکر کردی میتونی فرار کنی؟ من همیشه با تو ام، همیشه در حال تماشا، همیشه منتظر" با صدایی لرزان ازش پرسیدم "تو...تو کی هستی؟" خیلی سرد میخنده، صداش باعث لرز داخل ستون فقراتم میشه "من یونجونم، همونی که ازش فرار میکنی، اونی که داخل کابوسات میبینی، شیطانی که داخل آینه ی تو زندگی میکنه" قلبم تند تند میزد...نمیتونستم باور کنم داره راست میگه، ولی با چشمای خودم دیده بودم...زمزمه کردم "تو داری شوخی میکنی، مگه نه؟" جواب میده "نه، من خیلی جدی ام رزا"
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم "پس، چرا به زمین اومدی؟"
چنگش روی چانه ام شل شد، هرگز چشماش از مال من جدا نشد "من به زمین اومدم چون توسط تو احضار شدم، تو با یه اشتباه ساده من رو به وجود آوردی"
گیج و شوکه شده بودم ، دوباره پرسیدم "چه اشتباهی؟" پوزخند زد "تو جلوی آینه لباس عوض میکردی...این یک جرم خیلی بزرگ برای آدم ها داخل جهنمه"
"خب...متاسفم"
بلند و شیطانی میخنده "متاسفی؟ این تمام چیزی هست که میتونی بگی؟"
با ترس بهش خیره شدم "پس، از من چی میخوای؟"
از خنده دست میکشه و دوباره بهم نگاه میکنه "یه قرارداد بسته شده و اونم اینه که تا تو مجازاتت رو انجام بدی...من 365 روز پیش تو میمونم تا تحملم کنی...این مجازاتته"
صورتم خنثی شد و وحشت کردم "چی؟ تو، تو دیوونه شدی؟ نه...این اتفاق هرگز نمیوفته، من نمیتونم اجازه بدم یه شیطان 365 روز پیشم زندگی کنه"
حالتش تاریک میشه "تو چاره ای نداری رزا، وقتی هم جلوی آینه لباس عوض میکردی به این چیزا فکر میکردی؟ بزار من جواب بدم...نه...همش فکر میکردی همه ی اینا یه دروغ محضه...اما نه...تو جرم بزرگی محسوب شدی و باید مجازاتت رو انجام بدی" مچ دستم رو محکم گرفت
زمزمه کردم "ببین میتونم هر کاری انجام بدم ولی...نمیتونم اجازه بدم اینجا بمونی...اصلا میدونی چقدر دردسر های بزرگی پیش میاد؟ "
دستش رو روی مچ دستم محکم میکنه "فکر نمیکنم که تو اهمیت این وضعیت رو درک کنی...این جرمی که تو مرتکب شدی توی دنیای ما خیلی گرون تموم میشه"
𝙩𝙝𝙚 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙮 𝙩𝙤 𝙗𝙚 𝙘𝙤𝙣𝙩𝙞𝙣𝙪𝙚𝙙...
۴.۳k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.