فیک عشق و سلطنت p:3
سربازا با شناسایی تهیونگ در رو باز کردن
تهیونگ حرکت اسب رو اروم کرد و وارد حیاط قصر شد
از اسب پیاده شد و کمرم رو گرفت و من رو هم پیاده کرد
وقتی پیاده شدم تشکر کردم که یهو دیدم یه زن حدود 48 ساله ولی زیبا اومد سمتمون
تهیونگ:مادر....-تعظیم کوتاهی کرد
ا.ت:وقتی فهمیدم مامانشه سریع تعظیم کردم
ملکه سویون:سلام پسرم-لبخندی زد و موهای تهیونگ رو نوازش کرد
نگاهی به دختر زیبای رو به روش کرد
سویون:تهیونگ این شاهزاده خانمم زیبا کین؟؟
تهیونگ:خب راستش ایشون شاهزاده ا.ت دختر پادشاه والریانوس هستند
سویون:خب؟؟
تهیونگ:بیا بریم تو قصر برات تعریف میکنم
سویون:-دست ا.ت رو گرفت و لبخند زد
بیا بریم دخترم...
ا.ت:اوه حتما...
5 مین بعد :
تهیونگ توی راه قصر تمام داستان رو واسه مادرش تعریف کرد
سویون:اوه چطور یه پدر میتونه این کارو کنه...
دست ظریف ا.ت رو تو دستاش گرفت و گفت:
دخترم نگران نباش ما اینجا مواظبتیم خب؟؟
ا.ت:اوه خدای من شما خیلی مهربون هستید-تعظیم کوتاهی کرد
سویون:-با دستش سرش رو بالا اورد
چطوری انقدر زیبایی؟؟
ا.ت:خیلی ممنونم شما هم خیلی زیبا هستید
تهیونگ این وسط:🦖
خب مثل اینکه صمیمی شدین
سویون:چیه حسودی میکنی پسره ذلیل مرده؟؟
ا.ت:-لبخند زد
سویون:توم جای دختر نداشته منی...
همیشه دوست داشتم یه دختر تو قصر کنارم باشه خوشحالم تو اومدی
خدمتکار به سمتشون اومد
+ملکه.پادشاه با شما کار دارن
سویون:اوه باشه الان میام . تهیونگ برو به دخترم قصر رو نشون بده....
تهیونگ :مامانن.....
سویون رفت...
تهیونگ:بیاید پرنسس از این طرف
ا.ت:باشه....
ویو ا.ت:حدود نیم ساعت بود که تهیونگ داشت قصر رو بهم نشون میداد که یه خدمتکار با سرعت یوزپلنگ از کنارمون رد شد که محکم خورد به من خواستم زمین بیوفتم
که تهیونگ سریع کمرم رو گرفت....
پارت بعد:180 تایی شدیم_30 کامنت
تهیونگ حرکت اسب رو اروم کرد و وارد حیاط قصر شد
از اسب پیاده شد و کمرم رو گرفت و من رو هم پیاده کرد
وقتی پیاده شدم تشکر کردم که یهو دیدم یه زن حدود 48 ساله ولی زیبا اومد سمتمون
تهیونگ:مادر....-تعظیم کوتاهی کرد
ا.ت:وقتی فهمیدم مامانشه سریع تعظیم کردم
ملکه سویون:سلام پسرم-لبخندی زد و موهای تهیونگ رو نوازش کرد
نگاهی به دختر زیبای رو به روش کرد
سویون:تهیونگ این شاهزاده خانمم زیبا کین؟؟
تهیونگ:خب راستش ایشون شاهزاده ا.ت دختر پادشاه والریانوس هستند
سویون:خب؟؟
تهیونگ:بیا بریم تو قصر برات تعریف میکنم
سویون:-دست ا.ت رو گرفت و لبخند زد
بیا بریم دخترم...
ا.ت:اوه حتما...
5 مین بعد :
تهیونگ توی راه قصر تمام داستان رو واسه مادرش تعریف کرد
سویون:اوه چطور یه پدر میتونه این کارو کنه...
دست ظریف ا.ت رو تو دستاش گرفت و گفت:
دخترم نگران نباش ما اینجا مواظبتیم خب؟؟
ا.ت:اوه خدای من شما خیلی مهربون هستید-تعظیم کوتاهی کرد
سویون:-با دستش سرش رو بالا اورد
چطوری انقدر زیبایی؟؟
ا.ت:خیلی ممنونم شما هم خیلی زیبا هستید
تهیونگ این وسط:🦖
خب مثل اینکه صمیمی شدین
سویون:چیه حسودی میکنی پسره ذلیل مرده؟؟
ا.ت:-لبخند زد
سویون:توم جای دختر نداشته منی...
همیشه دوست داشتم یه دختر تو قصر کنارم باشه خوشحالم تو اومدی
خدمتکار به سمتشون اومد
+ملکه.پادشاه با شما کار دارن
سویون:اوه باشه الان میام . تهیونگ برو به دخترم قصر رو نشون بده....
تهیونگ :مامانن.....
سویون رفت...
تهیونگ:بیاید پرنسس از این طرف
ا.ت:باشه....
ویو ا.ت:حدود نیم ساعت بود که تهیونگ داشت قصر رو بهم نشون میداد که یه خدمتکار با سرعت یوزپلنگ از کنارمون رد شد که محکم خورد به من خواستم زمین بیوفتم
که تهیونگ سریع کمرم رو گرفت....
پارت بعد:180 تایی شدیم_30 کامنت
۲۰.۹k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.