عشق و سلطنت p:4
ویو ا.ت:حدود نیم ساعت بود که تهیونگ داشت قصر رو بهم نشون میداد که یه خدمتکار با سرعت یوزپلنگ از کنارمون رد شد که محکم خورد به من خواستم زمین بیوفتم
که تهیونگ سریع کمرم رو گرفت
صورتش تو 2 سانتی صورت من بود چند لحظه بهش خیره شدم سریع خودمو از دستش کشیدم بیرون
تهیونگ:بیشتر مواظب خودتون باشید پرنسس-موهای ا.ت رو مرتب کرد
ا.ت:خیلی ممنون-قرمز
سویون به سمتشون اومد
تهیونگ:مادر...
ا.ت و تهیونگ تعظیم کوتاهی کردن
سویون:این پدرت که منو ول نمیکنه....
تهیونگ:چی میگفت؟؟
سویون:غر میزد. چرا تهیونگ ازدواج نمیکنه. وای. بدبخت میشیم اگه من بمیرم کی پادشاه میشه. وای اگه نوه امو نبینم بعد از دنیا برم چی وای وای.... 🦖🦖
تهیونگ:اقا من نخوام ازدواج کنم باید کیو ببینم
سویون:چی؟؟ -اشکک
پسره ذلیل مرده چرا نمیخوای ازدواج کنی ها؟؟؟
ا.ت دخترم اینو ولش کن بیا بریم
ا.ت:چیی؟
سویون مچ دست ا.ت رو گرفت و وارد قصر شدن و تهیونگ رو تو حیاط تنها گذاشتن
تهیونگ:به کدامین گناه...
سویون:خب دختر قشنگم ببین یه اتاق برات اماده کردم و کلی لباس هم قرار دادم. اگه چیزی کم داشتی بهم بگو خب؟؟
ات:واقعا خیلی ممنونم. میشه بغلتون کنم؟ ( خایمال صگ)
سویون:اره عزیزم
ا.ت نزدیکش شد و به ارومی بغلش کرد
سویون:اوه خدای من... چقدر حس خوبیه
همیشه دوست داشتم یه دختر مثل تو داشتم..
ا.ت:منم همیشه دوست داشتم یه مادر مثل شما داشته باشم...
سویون :اوه مادرت فوت شده؟؟
ا.ت:خب راستش اره... وقتی 2 سالم بود
سویون:متاسفم... خب پس من میشم مثل مادرت و توهم مثل دخترم نه؟؟
ا.ت:اوه شما خیلی مهربون هستید نمیتونم باور کنم
سویون:-لبخند
خب دیگه برو توی اتاقت استراحت کن
حدود ساعت 8 خدمتکار میاد واسه شام صدات میزنه حاضر باش و بیا با ما شام بخور
ا.ت:واقعا؟؟ پیش شما شام بخورم؟
سویون:اره عزیزم برو
ا.ت تعظیم کوتاهی کرد و با کمک خدمتکار اتاقش رو پیدا کرد و وارد شد
+خانوم چیزی نیاز ندارید؟؟
ا.ت:نه خیلی ممنونم میتونی بری-لبخند
+چشم( تعظیم کرد و از اتاق خارج شد)
ویو ا.ت:
وارد اتاق شدم
اتاق خیلی قشنگی بود و بالکنش به سمت حیاط قصر بود (اسلاید2)ولی دلم واسه اتاق خودم تنگ شده بود. الان گلای قشنگم دارن چکار میکنن؟؟ 3 سال بود اونارو داشتم پرورش میدادم ....
صبر کن. الان تکلیف من چی میشه؟؟ میخوام تا کی اینجا باشم؟ بعدش چی میشه؟...
روی تخت دراز کشیدم تا یکم بخوابم
چشمام کم کم گرم شد....
3 ساعت بعد:
ا.ت:از خستگی عین جنازه ها خوابم برده بود...
چشمام رو باز کردم گردنبندم که ساعت بود رو باز کردم دیدم ساعت 7 عه .
سریع پاشدم
سمت کمد لباس رفتم دیدم پر لباسای قشنگه
یکیش رو انتخاب کردم پوشیدم( اسلاید3)
موهام رو شونه زدم و منتظر موندم ساعت 8 بشه
نیم ساعت بعد:
تو فکر و خیالات بودم که خدمتکار در زد
ا.ت:بیا تو
+(تعظیم کرد)خانوم.ملکه گفتند شمارو برای شام صدا بزنم
ا.ت:عا باشهه
پاشدم و از اتاق خارج شدم
کلی استرس داشتم قرار بود پادشاه و برادر کوچیکه تهیونگ رو ببینم....
با خدمتکار وارد سالن غذا خوری سلطنتی شدیم که....
پارت بعد:200 تایی شدیم_35 کامنت
لایک یادتون نرهه
که تهیونگ سریع کمرم رو گرفت
صورتش تو 2 سانتی صورت من بود چند لحظه بهش خیره شدم سریع خودمو از دستش کشیدم بیرون
تهیونگ:بیشتر مواظب خودتون باشید پرنسس-موهای ا.ت رو مرتب کرد
ا.ت:خیلی ممنون-قرمز
سویون به سمتشون اومد
تهیونگ:مادر...
ا.ت و تهیونگ تعظیم کوتاهی کردن
سویون:این پدرت که منو ول نمیکنه....
تهیونگ:چی میگفت؟؟
سویون:غر میزد. چرا تهیونگ ازدواج نمیکنه. وای. بدبخت میشیم اگه من بمیرم کی پادشاه میشه. وای اگه نوه امو نبینم بعد از دنیا برم چی وای وای.... 🦖🦖
تهیونگ:اقا من نخوام ازدواج کنم باید کیو ببینم
سویون:چی؟؟ -اشکک
پسره ذلیل مرده چرا نمیخوای ازدواج کنی ها؟؟؟
ا.ت دخترم اینو ولش کن بیا بریم
ا.ت:چیی؟
سویون مچ دست ا.ت رو گرفت و وارد قصر شدن و تهیونگ رو تو حیاط تنها گذاشتن
تهیونگ:به کدامین گناه...
سویون:خب دختر قشنگم ببین یه اتاق برات اماده کردم و کلی لباس هم قرار دادم. اگه چیزی کم داشتی بهم بگو خب؟؟
ات:واقعا خیلی ممنونم. میشه بغلتون کنم؟ ( خایمال صگ)
سویون:اره عزیزم
ا.ت نزدیکش شد و به ارومی بغلش کرد
سویون:اوه خدای من... چقدر حس خوبیه
همیشه دوست داشتم یه دختر مثل تو داشتم..
ا.ت:منم همیشه دوست داشتم یه مادر مثل شما داشته باشم...
سویون :اوه مادرت فوت شده؟؟
ا.ت:خب راستش اره... وقتی 2 سالم بود
سویون:متاسفم... خب پس من میشم مثل مادرت و توهم مثل دخترم نه؟؟
ا.ت:اوه شما خیلی مهربون هستید نمیتونم باور کنم
سویون:-لبخند
خب دیگه برو توی اتاقت استراحت کن
حدود ساعت 8 خدمتکار میاد واسه شام صدات میزنه حاضر باش و بیا با ما شام بخور
ا.ت:واقعا؟؟ پیش شما شام بخورم؟
سویون:اره عزیزم برو
ا.ت تعظیم کوتاهی کرد و با کمک خدمتکار اتاقش رو پیدا کرد و وارد شد
+خانوم چیزی نیاز ندارید؟؟
ا.ت:نه خیلی ممنونم میتونی بری-لبخند
+چشم( تعظیم کرد و از اتاق خارج شد)
ویو ا.ت:
وارد اتاق شدم
اتاق خیلی قشنگی بود و بالکنش به سمت حیاط قصر بود (اسلاید2)ولی دلم واسه اتاق خودم تنگ شده بود. الان گلای قشنگم دارن چکار میکنن؟؟ 3 سال بود اونارو داشتم پرورش میدادم ....
صبر کن. الان تکلیف من چی میشه؟؟ میخوام تا کی اینجا باشم؟ بعدش چی میشه؟...
روی تخت دراز کشیدم تا یکم بخوابم
چشمام کم کم گرم شد....
3 ساعت بعد:
ا.ت:از خستگی عین جنازه ها خوابم برده بود...
چشمام رو باز کردم گردنبندم که ساعت بود رو باز کردم دیدم ساعت 7 عه .
سریع پاشدم
سمت کمد لباس رفتم دیدم پر لباسای قشنگه
یکیش رو انتخاب کردم پوشیدم( اسلاید3)
موهام رو شونه زدم و منتظر موندم ساعت 8 بشه
نیم ساعت بعد:
تو فکر و خیالات بودم که خدمتکار در زد
ا.ت:بیا تو
+(تعظیم کرد)خانوم.ملکه گفتند شمارو برای شام صدا بزنم
ا.ت:عا باشهه
پاشدم و از اتاق خارج شدم
کلی استرس داشتم قرار بود پادشاه و برادر کوچیکه تهیونگ رو ببینم....
با خدمتکار وارد سالن غذا خوری سلطنتی شدیم که....
پارت بعد:200 تایی شدیم_35 کامنت
لایک یادتون نرهه
۱۹.۵k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.