°•Novel: The sweetest sin•°
°•Novel: The sweetest sin•°
"PART ۱۰"
پیشنهاد میکنم این پارت رو با آهنگ for the night بخونید
حس خیلی خوبی داره🌑🤍
پایان فلش بک
با به یاد آوردن تمام این خاطرات دوباره اشک های مزاحم گونه هاشو خیس کردن
این برای دومین بار بود که توی این وضعیت ملاقاتش میکرد
اون نمیدونست که چقدر دوسش داره
سرشو به دیوار تکیه داد
دلش میخواست ببینتش اما غرور لعنتی اجازه نمیداد
توی حال و هوای خودش بود که دستی روی شونش حس کرد
لیسا بود ، اون هم کنارش نشست و دستاش و گرفت
و با صدای آرومی لب زد
× خودشه اره؟
+ اهوم
× لونا ، من میتونم بفهمم توی ذهنت و قلبت چی میگذره ، ازت میخوام اینبار به حرف قلبت گوش کنی
+ من خیلی زخم ها به خاطر اعتماد کردن به این لعنتی خوردم
× اگه به مغزت گوش بدی اون زخما ترمیم میشن؟
+ ....نه
× پس بیا یه کاری کنیم اینبار به هیچ کدومشون اعتماد نکن
با اراده خودت پیش برو ، من نمیخوام نمک رو زخمت بپاشم اما این بهترین کاریه که میتونی بکنی حداقل به خاطر اینکه هردوشون آروم بگیرن
+ اونی؟
× جانم؟
+ ممنون که هستی
لبخند زد و گفت
× من هستم به خاطر تو
لونا هم متقابل به اونیش لبخند زد
از اونجا بیرون اومد و لباس مخصوص رو پوشید و وارد اتاق جونگ کوک شد
با قدم های آروم به سمتش رفت
صندلی کنار تخت رو برداشت و روش نشست
+ نمیدونم الان چرا اینجام فرمانده
شاید دلتنگتم
نمیدونی چه حسی دارم
شب ها با فکر کردن بهت سپری میشه
و صبح ها با یاد آوری خاطراتمون..
پس کی این دردها کمرنگ میشه؟..
کی همه چیز درباره تو رو فراموش میکنم؟
کی قراره آروم بشه این روحم؟
آیا اون روزم میرسه که دیگه بهت فکر نکنم؟؟..
انگار با تموم وجود
به روحم هزار بار چاقو زدن.
انگار میخوام داد بزنم ولی لبامو بهم دوختن
انگار دارم با پابرهنه رو شیشه خورده راه میرم
انگار دستو پامو بی حس کردن و من توان حرکت دادنشونو ندادم...
انگار که گیجو منگ باشم ولی مجبور باشم چشامو باز نگه دارم.
انگار روحم مرده باشه ولی جسمم مجبور باشه تظاهر به زنده بودن کنه
ادامه دارد...
"PART ۱۰"
پیشنهاد میکنم این پارت رو با آهنگ for the night بخونید
حس خیلی خوبی داره🌑🤍
پایان فلش بک
با به یاد آوردن تمام این خاطرات دوباره اشک های مزاحم گونه هاشو خیس کردن
این برای دومین بار بود که توی این وضعیت ملاقاتش میکرد
اون نمیدونست که چقدر دوسش داره
سرشو به دیوار تکیه داد
دلش میخواست ببینتش اما غرور لعنتی اجازه نمیداد
توی حال و هوای خودش بود که دستی روی شونش حس کرد
لیسا بود ، اون هم کنارش نشست و دستاش و گرفت
و با صدای آرومی لب زد
× خودشه اره؟
+ اهوم
× لونا ، من میتونم بفهمم توی ذهنت و قلبت چی میگذره ، ازت میخوام اینبار به حرف قلبت گوش کنی
+ من خیلی زخم ها به خاطر اعتماد کردن به این لعنتی خوردم
× اگه به مغزت گوش بدی اون زخما ترمیم میشن؟
+ ....نه
× پس بیا یه کاری کنیم اینبار به هیچ کدومشون اعتماد نکن
با اراده خودت پیش برو ، من نمیخوام نمک رو زخمت بپاشم اما این بهترین کاریه که میتونی بکنی حداقل به خاطر اینکه هردوشون آروم بگیرن
+ اونی؟
× جانم؟
+ ممنون که هستی
لبخند زد و گفت
× من هستم به خاطر تو
لونا هم متقابل به اونیش لبخند زد
از اونجا بیرون اومد و لباس مخصوص رو پوشید و وارد اتاق جونگ کوک شد
با قدم های آروم به سمتش رفت
صندلی کنار تخت رو برداشت و روش نشست
+ نمیدونم الان چرا اینجام فرمانده
شاید دلتنگتم
نمیدونی چه حسی دارم
شب ها با فکر کردن بهت سپری میشه
و صبح ها با یاد آوری خاطراتمون..
پس کی این دردها کمرنگ میشه؟..
کی همه چیز درباره تو رو فراموش میکنم؟
کی قراره آروم بشه این روحم؟
آیا اون روزم میرسه که دیگه بهت فکر نکنم؟؟..
انگار با تموم وجود
به روحم هزار بار چاقو زدن.
انگار میخوام داد بزنم ولی لبامو بهم دوختن
انگار دارم با پابرهنه رو شیشه خورده راه میرم
انگار دستو پامو بی حس کردن و من توان حرکت دادنشونو ندادم...
انگار که گیجو منگ باشم ولی مجبور باشم چشامو باز نگه دارم.
انگار روحم مرده باشه ولی جسمم مجبور باشه تظاهر به زنده بودن کنه
ادامه دارد...
۲.۰k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.