کودکی باپاهای برهنه برروی برفها ایستاده بود، زنی درحال عب
کودکی باپاهای برهنه برروی برفها ایستاده بود، زنی درحال عبوراو را دید او را نوازش کرد وبرایش کفش آورد، وگفت مواظب خودت باش... کودک به چشمهای زن خیره شد وگفت، ببخشید خانم شما...!؟ شما خدا هستید؟زن لبخندی زد و گفت:نه...من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت : مطمئن بودم با او نسبتی دارید. گاهی دیده ای کسانی را که به خاطرنسبتیکه بابزرگان دارندمباهات میکنند؟براستی چه افتخاری بالاترازاینکه ماباخدا هستیم! انسانها خدا نمیشوند،اما میتوانند خداگونه شوندانسان خداگونه کارهای خداگونه انجام میدهد،بایدکه مهربان بود.
سلام به همه مهربونای ویس...
اینو امشب کشیدم،نظرتونو میخوام...
سلام به همه مهربونای ویس...
اینو امشب کشیدم،نظرتونو میخوام...
۱.۰k
۲۵ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.