یادم می آید
یادم میآید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشههای وحشی را یک دسته میکردم
عشق را چگونه میشود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را میبستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی میخواند: "من تو را
او را
کسی را دوست میدارم"
مرحوم پناهی
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشههای وحشی را یک دسته میکردم
عشق را چگونه میشود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را میبستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی میخواند: "من تو را
او را
کسی را دوست میدارم"
مرحوم پناهی
۸۴۳
۱۲ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.