لحظه هایم همه با توست که بی پروایند
لحظه هایم همه با توست که بی پروایند
مثل تو، دغدغه هایم همگی زیبایند
جز تو، از دست همه حوصله ام سر رفته ست
از همان ها که چو دیوار میانِ مایند
با بهشت تو، برایم همه ی مردم نیز
با همه خوبیِ شان، دوزخ جانفرسایند ؛
دیر گاهی ست که بیزارم از آنها... زیرا
بدترین مانعِ عشقِ من و تو، آنهایند
دست هایم که پُر از خستگی و تشویشند
باز در سایه ی آغوش تو می آسایند
"عشقِ نفرینی" ، این است گناه من و تو
جُرمِ ما را همه ی شهر نمی بخشایند
تو اگر نشنوی و گوش به آنها ندهی
شعرهایم پس از این، مثل خودم تنهایند...
مثل تو، دغدغه هایم همگی زیبایند
جز تو، از دست همه حوصله ام سر رفته ست
از همان ها که چو دیوار میانِ مایند
با بهشت تو، برایم همه ی مردم نیز
با همه خوبیِ شان، دوزخ جانفرسایند ؛
دیر گاهی ست که بیزارم از آنها... زیرا
بدترین مانعِ عشقِ من و تو، آنهایند
دست هایم که پُر از خستگی و تشویشند
باز در سایه ی آغوش تو می آسایند
"عشقِ نفرینی" ، این است گناه من و تو
جُرمِ ما را همه ی شهر نمی بخشایند
تو اگر نشنوی و گوش به آنها ندهی
شعرهایم پس از این، مثل خودم تنهایند...
۳۷۴
۱۸ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.