هراسی نیست از بی برگی پاییز...
هراسی نیست از بی برگی پاییز...
هراسی نیست از زمستان بی بخاری...
اما از نیامدن تو باید ترسید...
از نیامدن رویای تو در خواب هایم باید ترسید...
از سکوت بی امانت مقابل پنجره باید ترسید...
اما من از فکر رفتن تو دیگر خسته شدم...
بگذار آینده جایی باشد که خودمان بسازیم نه جایی که باید به آنجا برویم...
بگذار این پاییز و زمستان باشند که از ما عبور می کنند نه حرمت های مان از پیش رو...
رها خواهم کرد اندیشه هایم را و مغزم را این بار زمین خواهم گذاشت...
با قلبی در دست به دریا می زنم...
تو هم اگر چیزی در سینه داری نشانی ام کنار گوش ماهی ها...
هراسی نیست از زمستان بی بخاری...
اما از نیامدن تو باید ترسید...
از نیامدن رویای تو در خواب هایم باید ترسید...
از سکوت بی امانت مقابل پنجره باید ترسید...
اما من از فکر رفتن تو دیگر خسته شدم...
بگذار آینده جایی باشد که خودمان بسازیم نه جایی که باید به آنجا برویم...
بگذار این پاییز و زمستان باشند که از ما عبور می کنند نه حرمت های مان از پیش رو...
رها خواهم کرد اندیشه هایم را و مغزم را این بار زمین خواهم گذاشت...
با قلبی در دست به دریا می زنم...
تو هم اگر چیزی در سینه داری نشانی ام کنار گوش ماهی ها...
۱.۹k
۰۷ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.