عیب من این بودکه زیادنمیتوانستم رویایی فک کنم باوزیده شدن
عیب من این بودکه زیادنمیتوانستم رویایی فک کنم باوزیده شدن نسیم خنکی به خودامدم.
دستم رابه دوطرفین بازکردم تارخوت وسستی راازخوددورکنم.درهمان حال نفس عمیقی کشیدم که باعث شدبه سرفه بیفتم .نتیجه دکترنرفتن همان سرفه ودردسینه بود.
ازسنگینی نگاهی باترس به عقب برگشتم باکمال تعجب پویارادیدم که دستهایش رادرهم گره کرده وبه درختی تکیه داده بوده.
سلام کوتاهی کردم همانطورکه بمن خیره شده بودخودراازدرخت جداکردوبدون اینکه جواب سلامم رابدهدارام ارام بهم نزدیک میشد.سنگینی نگاهش راحس کردم ولی جرات نداشتم سرم رابالابگیرم میدانستم عصبانی است وتا خودراخالی نکند ارام نمیگیرد مثل بچگی هایش .
خوشبحال درختها ارزش اینو دارن که توباهاشون توخلوت بشینی.
ترجیح دادم سکوت کنم.اهی کشید وادامه داد:
تا بحال هرچی تحقیرشدم کافیه.نمی بایست ازاول خودم راگول میزدم بایدمی فهمیدم همه ی اون حرفات دروغه.اون صداقت وعشقی که ازش حرف میزدی همش شعاربود.شعاری که منه ساده روبه طرف خودت کشیدی ومرابیش ازپیش مجذوب کرد.توحتی برای پویایی کودکت هم احترام قاءل نشدی. توخیلی راحت ازکنارهمه چی گذشتی .توتونستی پس من هم سعی میکنم بتونم این کارروانجام بدم هرچند همه چیزتموم شده یا لااقل اینطوربه خودم تلقین میکنم.
ازکودکی تابه حال فک میکردم خداتورابرای من فرستاده همیشه بهاروپویا مشق سیاه دفترهایمان بود ومن حتی درتنهایم باتوحرف میزنم این جالب نیست.
خندید خنده ی تلخ که دلم رابه درداوردچشمان اشک الودش راازمن.پنهان کرد.میخواست اخرین تکه غرورش راحفظ کند.
بهارحداقل با شوهرایندت صادق باش من خام سکوت تووچشمان پراززمزوراز توشدم ولی هیچ گاه این سکوت رابرای دیگران حفظ نکن چه بساکه ممکنه مثل من فریب سکوت لب های تدراخورند.
این باربه طرفم برگشت اشک های هردوی ما نشانگر قلب زخم خورده ی بودوپوه هردودردش رابا اشک تسکین می دادیم.دستم راگرفت وهمراه خودکشاند احساس میکردم که الان دستم بشکند ازترس جرات نداشتم حرفی بزنم مدتی که راه افتادیم چشم به کلبه ی بسیارزیبا افتاد که نزدیک رودخانه ی بنا شده بود.مات ومبهوت صحنه ی روبه رورانگاه می کردم.منتظربودم تا پویا حرفی بزندومراازاین سردرگمی نجات دهد.
ارام گفت:
این کلبه رامیبینی میتوانست سقف خوشبختی من وتوباشد ولی تومرالایق ندانستی خیلی برای اینحا زحمت کشیدم هرروزبه امیدرسیدن به توچوب می بریدم وروی هم بنا میکردم.تومنوشکستی تومنوخرد کردی بهار.کاش روزاولی که به توابرازعلاقه کرده بودم مراپس میزدی تا خال اینقد زحر نکشیدم.
گریه ام به هق هق تبدیل شداوهنوزنمیدانست که چقد دوسش دارم وسکوت مرابردست انداختنش خودش توجیح میکرد.چطورمیتوانستم به اوبگویم که چقد دوسش دارمدران لحظه انقد به خوداصرارورزیدم ولی دهانم بهم قفل شده بود وباز نمی شدند ازهم.
داشتم باسکوت خودپویاراازدست می دادم.باید به اوثابت میکردم که چقد دوسش دارم.
وقتی به خودم امدم خبری ازپویا نبود.به اطرافم نگاه کردم وعاجزانه نام پویا راصدازدم .ولی.پس ان صدای حیر حیرکها بود.فریازدم .
پویا برگرد هنوزهم دوستت دارم.هنوزهن برایم هنان پویایی کودکی هستی. پویا دوستت دارم....
دستم رابه دوطرفین بازکردم تارخوت وسستی راازخوددورکنم.درهمان حال نفس عمیقی کشیدم که باعث شدبه سرفه بیفتم .نتیجه دکترنرفتن همان سرفه ودردسینه بود.
ازسنگینی نگاهی باترس به عقب برگشتم باکمال تعجب پویارادیدم که دستهایش رادرهم گره کرده وبه درختی تکیه داده بوده.
سلام کوتاهی کردم همانطورکه بمن خیره شده بودخودراازدرخت جداکردوبدون اینکه جواب سلامم رابدهدارام ارام بهم نزدیک میشد.سنگینی نگاهش راحس کردم ولی جرات نداشتم سرم رابالابگیرم میدانستم عصبانی است وتا خودراخالی نکند ارام نمیگیرد مثل بچگی هایش .
خوشبحال درختها ارزش اینو دارن که توباهاشون توخلوت بشینی.
ترجیح دادم سکوت کنم.اهی کشید وادامه داد:
تا بحال هرچی تحقیرشدم کافیه.نمی بایست ازاول خودم راگول میزدم بایدمی فهمیدم همه ی اون حرفات دروغه.اون صداقت وعشقی که ازش حرف میزدی همش شعاربود.شعاری که منه ساده روبه طرف خودت کشیدی ومرابیش ازپیش مجذوب کرد.توحتی برای پویایی کودکت هم احترام قاءل نشدی. توخیلی راحت ازکنارهمه چی گذشتی .توتونستی پس من هم سعی میکنم بتونم این کارروانجام بدم هرچند همه چیزتموم شده یا لااقل اینطوربه خودم تلقین میکنم.
ازکودکی تابه حال فک میکردم خداتورابرای من فرستاده همیشه بهاروپویا مشق سیاه دفترهایمان بود ومن حتی درتنهایم باتوحرف میزنم این جالب نیست.
خندید خنده ی تلخ که دلم رابه درداوردچشمان اشک الودش راازمن.پنهان کرد.میخواست اخرین تکه غرورش راحفظ کند.
بهارحداقل با شوهرایندت صادق باش من خام سکوت تووچشمان پراززمزوراز توشدم ولی هیچ گاه این سکوت رابرای دیگران حفظ نکن چه بساکه ممکنه مثل من فریب سکوت لب های تدراخورند.
این باربه طرفم برگشت اشک های هردوی ما نشانگر قلب زخم خورده ی بودوپوه هردودردش رابا اشک تسکین می دادیم.دستم راگرفت وهمراه خودکشاند احساس میکردم که الان دستم بشکند ازترس جرات نداشتم حرفی بزنم مدتی که راه افتادیم چشم به کلبه ی بسیارزیبا افتاد که نزدیک رودخانه ی بنا شده بود.مات ومبهوت صحنه ی روبه رورانگاه می کردم.منتظربودم تا پویا حرفی بزندومراازاین سردرگمی نجات دهد.
ارام گفت:
این کلبه رامیبینی میتوانست سقف خوشبختی من وتوباشد ولی تومرالایق ندانستی خیلی برای اینحا زحمت کشیدم هرروزبه امیدرسیدن به توچوب می بریدم وروی هم بنا میکردم.تومنوشکستی تومنوخرد کردی بهار.کاش روزاولی که به توابرازعلاقه کرده بودم مراپس میزدی تا خال اینقد زحر نکشیدم.
گریه ام به هق هق تبدیل شداوهنوزنمیدانست که چقد دوسش دارم وسکوت مرابردست انداختنش خودش توجیح میکرد.چطورمیتوانستم به اوبگویم که چقد دوسش دارمدران لحظه انقد به خوداصرارورزیدم ولی دهانم بهم قفل شده بود وباز نمی شدند ازهم.
داشتم باسکوت خودپویاراازدست می دادم.باید به اوثابت میکردم که چقد دوسش دارم.
وقتی به خودم امدم خبری ازپویا نبود.به اطرافم نگاه کردم وعاجزانه نام پویا راصدازدم .ولی.پس ان صدای حیر حیرکها بود.فریازدم .
پویا برگرد هنوزهم دوستت دارم.هنوزهن برایم هنان پویایی کودکی هستی. پویا دوستت دارم....
۱.۹k
۰۷ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.