مرد امدادگر بلند شد، سرش را تکان و داد رو به افسر گفت:
مرد امدادگر بلند شد، سرش را تکان و داد رو به افسر گفت:
- تموم کرده سرکار! ضربه مغزی..
در هیاهوی جمعیت صدای پسرک فالفروش به سختی شنیده میشد.
- تقصیر من بود جناب سروان... من دوییدم وسط خیابونو صداش کردم تا بقیه پولشو بدم! که یهو.. که یهویی ماشین زد بهشو در رفت...
افسر خم شد و چیزی را از دست بیجان دختر بیرون آورد. روی کاغذ خونآلود این غزل را خواند؛ عیشم مدام است ازلعل دلخواه... پشت کاغذ با خطی ریز نوشته شده بود؛ زندگی بر وفق مراد تو می چرخد و به آرزوهای خود می رسی...!
- تموم کرده سرکار! ضربه مغزی..
در هیاهوی جمعیت صدای پسرک فالفروش به سختی شنیده میشد.
- تقصیر من بود جناب سروان... من دوییدم وسط خیابونو صداش کردم تا بقیه پولشو بدم! که یهو.. که یهویی ماشین زد بهشو در رفت...
افسر خم شد و چیزی را از دست بیجان دختر بیرون آورد. روی کاغذ خونآلود این غزل را خواند؛ عیشم مدام است ازلعل دلخواه... پشت کاغذ با خطی ریز نوشته شده بود؛ زندگی بر وفق مراد تو می چرخد و به آرزوهای خود می رسی...!
۱۶۲
۱۴ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.