با سلام .....دوستانی که تمایل به خوندن این متن دارن ..لطف
با سلام .....دوستانی که تمایل به خوندن این متن دارن ..لطفا با در نظر گرفتن وقت کافی از قبل تایین شده اقدام به مطالعه فرمایند...گرچه که وقت گیر و خوندنش کمی وقت میبره ولی با جذابیتی که دارد ..ارزش خوندن رو داره ....خیلی قشنگ و زیبا و خواندنی ست...
به سادگی یک نگاه
به نام آفریدگار یکتا
با رفتن او انگار همه چیز تمام شده بود و من گویی در ان غروب تلخ سرخ رنگ همه امیدها و ارزوهایم را نیز با او به قلب خاک سرد فرستاده بودم. باران سرد پاییزی باریدن گرفته بود و برگهای خشک . بیجان خاک زیر پای سیاه پوشان را فرش کرده بود.
بغض مرده ای مرا خفه میکرد لیکن یارای رها شدن نداشت . فقط منتظر پایان این مراسم بودم. منتظر تنها شدن خودم با او. عزیزترین و آخرین کسم!
نم نم بی جان باران مرا به ده سال پیش برده بود. به خاطرات تلخ به گل نشسته ای که بارها و بارها از تکرار آن زجر کشیده بودم. به آن روز تلخ بارانی در ابان ماه هزار و سیصد وهفتاد و دو. در حالی که من کودک سیزده ساله ای بیش نبودم و او را می دیدم که با پیکر نحیف و کوچکش به پای قبر تنها دخترش ضجه میزد.
چقدر از این مکان متنفر بودم. لوح خاکی که همیشه عزیرانم را از من گرفته بود. شاید 16 سال پیش باور کودکانه سفر پدر و مادرم به پیش فرشته ها از غم و اندوه من می کاست. لیک این بار خوب می دانم که مرگ جز خلاصی از این جهنم نیست. و من تنها بازمانده ی این تقدیر عصیانگر بر روی این کره خاکی بودم.
هزاران بار این سوال در ذهنم تداعی شده بود که چرا همه را از من گرفت لیکن مرا با خود نبرد. و اکنون من غریب و تنها وارث یک دنیا رنج بودم که خانه کوچکمان و بیکاری ام نیز بدان ضمیمه شده بود. به کودک همسایه نگاه کردم ، چه معصومانه اشک می ریخت و با شهرزاد قصه گویش وداع می گفت! به یاد قصه های شیرینش افتادم که تمامی نداشت. دستهای گرم و مهربانش که مونش شبهای تارم بود. به یاد روزهای خوشی که جای همیشه خالی پدر و مادرم را پر میکرد. پیرزن پیر و مهربانی که سالهای اخر عمرش را به پای من گذاشت و هرگز فرصت نکردم از او تشکر کنم.
باران گلبرگ های رها شده روی سنگ قبرش را می شست. چه معصومانه سفر کرده بود. ای کاش مرا نیز مانند همیشه در آغوش پر مهرش به همراه می برد. هرگز به رفتن او فکر نکرده بودم. او همیشه برایم آخرین و ماندنی ترین بود. صدای نوحه غمگین در گوشم پیچید. تحمل این همه درد و رنج برایم محال بود! وقتی که به خودم آمدم حاضران یک به یک از من خداحافظی میکردند.
یارای بازگشت به خانه را نداشتم. خانه ای که آخرین یادگار او و روزهای خوش گذشته بود. آنروز تا شب در خیابان ها قدم زدم تا سرانجام از فرط خستگی به خانه پناه آوردم. به دیوارهایی که تنهایی مرا در خود احاطه میکرد. آن شب مهری خانم زن همسایه بالا پیش من خوابید. این زن و شوهر مهربان مدتها بود که با آن مرحومه همسایه بودند و ما حصل ازدواجشان کیمیا دختر هشت ساله ای بود که خداوند پس از سالها انتظار به انها هدیه کرده بود.
مراسم شب سوم و هفتم زینت خاتون با کمک عباس اقا و مهری خانم که ادعا داشتند آن مرحوم به گردنشان حق مادری داشته با آبرومندی و در شان او برگزار شد. یک ماه از مرگ او گذشته بود و من دچار افسردگی شدیدی شده بودم که حتی خودم به عنوان یک روان شناس قادر به خود درمانی نبودم. حوصله ی هیچ کاری را نداشتم هیچ چیزی در محیط اطرافم به من انگیزه نمی داد تا اینکه احساس کردم پس انداز کمی هم که داشتم رو به تمام شدن است.
دو ماه بود که بیکار بودم تنها تجربه ام منشی گری یکی از دکترهای معتبر بود که پس از سفرش از ایران ، آن شغل را نیز از دست داده بودم. اصلا نمی دانستم باید از کجا شروع کنم؟ از دست یک دانشجوی تازه فارغ التحصیل شده روانشناسی ان هم بدون تجربه چه کاری بر می آمد؟ بهترین کاری که به نظرم امد پرستاری از کودکان و کهنسالان بود. آداب اجتماعی را خوب می دانستم و این تنها میراث پدر و مادر عزیزم بود. پدرم پسر یکی از بزرگترین تاجران فرش بود که پس از ازدواج با مادرم به علت مخالفت آنها با این وصلت از ارث محروم شده بود. کینه ای که حتی پس از مرگ پدرم هم به دست فراموشی سپرده نشد و سایه به سایه آنها را دنبال کرد. به طوریکه من پیش از دفن پدرم هرگز پدربزرگ و مادربزرگم را ندیده بودم و تنها صحنه ای که از آن دیدار برایم به یادگار مانده صورت گوشت آلود پدربزرگم است که از حضور در جمعی از فرودستانش احساس ننگ میکرد و صورت چروکیده مادربزگم که تلاش میکرد در خفا اشک بریزد. پدرم مرد مهربانی بود. با وجودی که به خاطر عشقش از عرش به فرش رسیده بود لیک هویت و اصالت و فرهنگ خود را حفظ کرده بود و همواره اصول آداب دانی اجتماعی را به من می اموخت چنانچه رفتار و نشست و برخاست من در اجتماع حتی پس از مرگ آنها نیز زبانزد خاص و عام ب
به سادگی یک نگاه
به نام آفریدگار یکتا
با رفتن او انگار همه چیز تمام شده بود و من گویی در ان غروب تلخ سرخ رنگ همه امیدها و ارزوهایم را نیز با او به قلب خاک سرد فرستاده بودم. باران سرد پاییزی باریدن گرفته بود و برگهای خشک . بیجان خاک زیر پای سیاه پوشان را فرش کرده بود.
بغض مرده ای مرا خفه میکرد لیکن یارای رها شدن نداشت . فقط منتظر پایان این مراسم بودم. منتظر تنها شدن خودم با او. عزیزترین و آخرین کسم!
نم نم بی جان باران مرا به ده سال پیش برده بود. به خاطرات تلخ به گل نشسته ای که بارها و بارها از تکرار آن زجر کشیده بودم. به آن روز تلخ بارانی در ابان ماه هزار و سیصد وهفتاد و دو. در حالی که من کودک سیزده ساله ای بیش نبودم و او را می دیدم که با پیکر نحیف و کوچکش به پای قبر تنها دخترش ضجه میزد.
چقدر از این مکان متنفر بودم. لوح خاکی که همیشه عزیرانم را از من گرفته بود. شاید 16 سال پیش باور کودکانه سفر پدر و مادرم به پیش فرشته ها از غم و اندوه من می کاست. لیک این بار خوب می دانم که مرگ جز خلاصی از این جهنم نیست. و من تنها بازمانده ی این تقدیر عصیانگر بر روی این کره خاکی بودم.
هزاران بار این سوال در ذهنم تداعی شده بود که چرا همه را از من گرفت لیکن مرا با خود نبرد. و اکنون من غریب و تنها وارث یک دنیا رنج بودم که خانه کوچکمان و بیکاری ام نیز بدان ضمیمه شده بود. به کودک همسایه نگاه کردم ، چه معصومانه اشک می ریخت و با شهرزاد قصه گویش وداع می گفت! به یاد قصه های شیرینش افتادم که تمامی نداشت. دستهای گرم و مهربانش که مونش شبهای تارم بود. به یاد روزهای خوشی که جای همیشه خالی پدر و مادرم را پر میکرد. پیرزن پیر و مهربانی که سالهای اخر عمرش را به پای من گذاشت و هرگز فرصت نکردم از او تشکر کنم.
باران گلبرگ های رها شده روی سنگ قبرش را می شست. چه معصومانه سفر کرده بود. ای کاش مرا نیز مانند همیشه در آغوش پر مهرش به همراه می برد. هرگز به رفتن او فکر نکرده بودم. او همیشه برایم آخرین و ماندنی ترین بود. صدای نوحه غمگین در گوشم پیچید. تحمل این همه درد و رنج برایم محال بود! وقتی که به خودم آمدم حاضران یک به یک از من خداحافظی میکردند.
یارای بازگشت به خانه را نداشتم. خانه ای که آخرین یادگار او و روزهای خوش گذشته بود. آنروز تا شب در خیابان ها قدم زدم تا سرانجام از فرط خستگی به خانه پناه آوردم. به دیوارهایی که تنهایی مرا در خود احاطه میکرد. آن شب مهری خانم زن همسایه بالا پیش من خوابید. این زن و شوهر مهربان مدتها بود که با آن مرحومه همسایه بودند و ما حصل ازدواجشان کیمیا دختر هشت ساله ای بود که خداوند پس از سالها انتظار به انها هدیه کرده بود.
مراسم شب سوم و هفتم زینت خاتون با کمک عباس اقا و مهری خانم که ادعا داشتند آن مرحوم به گردنشان حق مادری داشته با آبرومندی و در شان او برگزار شد. یک ماه از مرگ او گذشته بود و من دچار افسردگی شدیدی شده بودم که حتی خودم به عنوان یک روان شناس قادر به خود درمانی نبودم. حوصله ی هیچ کاری را نداشتم هیچ چیزی در محیط اطرافم به من انگیزه نمی داد تا اینکه احساس کردم پس انداز کمی هم که داشتم رو به تمام شدن است.
دو ماه بود که بیکار بودم تنها تجربه ام منشی گری یکی از دکترهای معتبر بود که پس از سفرش از ایران ، آن شغل را نیز از دست داده بودم. اصلا نمی دانستم باید از کجا شروع کنم؟ از دست یک دانشجوی تازه فارغ التحصیل شده روانشناسی ان هم بدون تجربه چه کاری بر می آمد؟ بهترین کاری که به نظرم امد پرستاری از کودکان و کهنسالان بود. آداب اجتماعی را خوب می دانستم و این تنها میراث پدر و مادر عزیزم بود. پدرم پسر یکی از بزرگترین تاجران فرش بود که پس از ازدواج با مادرم به علت مخالفت آنها با این وصلت از ارث محروم شده بود. کینه ای که حتی پس از مرگ پدرم هم به دست فراموشی سپرده نشد و سایه به سایه آنها را دنبال کرد. به طوریکه من پیش از دفن پدرم هرگز پدربزرگ و مادربزرگم را ندیده بودم و تنها صحنه ای که از آن دیدار برایم به یادگار مانده صورت گوشت آلود پدربزرگم است که از حضور در جمعی از فرودستانش احساس ننگ میکرد و صورت چروکیده مادربزگم که تلاش میکرد در خفا اشک بریزد. پدرم مرد مهربانی بود. با وجودی که به خاطر عشقش از عرش به فرش رسیده بود لیک هویت و اصالت و فرهنگ خود را حفظ کرده بود و همواره اصول آداب دانی اجتماعی را به من می اموخت چنانچه رفتار و نشست و برخاست من در اجتماع حتی پس از مرگ آنها نیز زبانزد خاص و عام ب
۳۰۷.۱k
۳۰ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.