كي به هم ميرسد اي ماه نگاه من و تو
كي به هم ميرسد اي ماه نگاه من و تو
از خواب بر خواهيم خاست.
نه چون هميشه با زنگ ساعت، گويي كسي ما را با نوازش بيدار كرده است.
چشم ميگشاييم و نرم از جا بر ميخيزيم حس ميكنيم كه همه خستگيها را از تن بيرون راندهايم و روزي روشنتر از هر روز آغاز خواهيم كرد.
تاريكي آسمان رنگ ميبازد، به نماز ميايستيم.
اما نماز سحرگاهي مثل هميشه نيست.
كسالت و خميازه از آن گريخته است و كلمات وقتي از دهانمان بيرون ميآيد، اتاق معطّر ميشود وقتي سجده ميكنيم، گويي بر ابرهاي آسمان پيشاني ميساييم و هنگامي كه ميايستيم، پنداري سر در ميان كهكشانها داريم.
صداي آواز ميآيد.
هزاران حنجره با هم ترانه ميخوانند.
پنجره را ميگشاييم.
روي همه سيمهاي برق و روي همه ديوارها، پر از بلبل و قناري است.
نشستهاند و با هم سرود آزادي ميخوانند. به آسمان مينگريم كه آبيتر از درياست.
هيچ دود و غباري نيست.
هواي شهر به لطافت صبحِ بهاري جنگل است.
به ساعت نگاهي ميكنيم.
صبح از راه رسيده و وقت »اخبار« است.
گويندهاي با هيجان ميگويد: «تا چند لحظه ديگر، خبر مهمي را به اطّلاع شما خواهم رساند» دلمان گواهي ميدهد كه شادماني در راه است.
لبخند ميزنيم و به «اخبار» گوش ميدهيم:
، اوضاع جهان دگرگون شده است. امروز خورشيد از غرب تابيده است. امروز كوههاي سخت و سنگين همه دنيا به لرزش درآمده است.
امروز همه پرندگان از قفسهاي خويش پرواز كردهاند.
امروز همهي درختها به بار نشستهاند.
از جنگ خبر ميرسد ديگر هيچ درندهاي، سر در پي هيچ آهويي نميگذارد.
از دريا خبر ميرسد كه هيچ نهنگي در كمين ماهيان دريا نميماند و از كعبه خبر ميرسد كه كسي آمده است. كسي كه از چشمانش مهر ميتابد و تنها واژه لبخند بر لبان خويش دارد.
ميگويند همه بيماران با نگاهش، از بستر بر ميخيزند و با گرماي دستانش، بينوايان به نوا ميرسند.
ميگويند دلها را پر از عشق ميسازد و كينههاي كهن را از سينه ميراند.
كسي آمده است كه يك قافله عاشق با خود همراه دارد.
ما به سراغ لباسهايمان ميرويم. زيباترينشان را بر تن ميكنيم ميخنديم و ميگرييم و شتابان به سوي دروازه شهر ميدويم.
او ميآيد
يارانش غبار قرنها غربت را بر چهره دارند و گُردههايشان از زخم سالهاي تنهايي، مجروح است. كسي آمده است كه «مثل هيچ كس نيست...» گوينده همچنان ميگويد، اخبار ادامه دارد.
از خواب بر خواهيم خاست.
نه چون هميشه با زنگ ساعت، گويي كسي ما را با نوازش بيدار كرده است.
چشم ميگشاييم و نرم از جا بر ميخيزيم حس ميكنيم كه همه خستگيها را از تن بيرون راندهايم و روزي روشنتر از هر روز آغاز خواهيم كرد.
تاريكي آسمان رنگ ميبازد، به نماز ميايستيم.
اما نماز سحرگاهي مثل هميشه نيست.
كسالت و خميازه از آن گريخته است و كلمات وقتي از دهانمان بيرون ميآيد، اتاق معطّر ميشود وقتي سجده ميكنيم، گويي بر ابرهاي آسمان پيشاني ميساييم و هنگامي كه ميايستيم، پنداري سر در ميان كهكشانها داريم.
صداي آواز ميآيد.
هزاران حنجره با هم ترانه ميخوانند.
پنجره را ميگشاييم.
روي همه سيمهاي برق و روي همه ديوارها، پر از بلبل و قناري است.
نشستهاند و با هم سرود آزادي ميخوانند. به آسمان مينگريم كه آبيتر از درياست.
هيچ دود و غباري نيست.
هواي شهر به لطافت صبحِ بهاري جنگل است.
به ساعت نگاهي ميكنيم.
صبح از راه رسيده و وقت »اخبار« است.
گويندهاي با هيجان ميگويد: «تا چند لحظه ديگر، خبر مهمي را به اطّلاع شما خواهم رساند» دلمان گواهي ميدهد كه شادماني در راه است.
لبخند ميزنيم و به «اخبار» گوش ميدهيم:
، اوضاع جهان دگرگون شده است. امروز خورشيد از غرب تابيده است. امروز كوههاي سخت و سنگين همه دنيا به لرزش درآمده است.
امروز همه پرندگان از قفسهاي خويش پرواز كردهاند.
امروز همهي درختها به بار نشستهاند.
از جنگ خبر ميرسد ديگر هيچ درندهاي، سر در پي هيچ آهويي نميگذارد.
از دريا خبر ميرسد كه هيچ نهنگي در كمين ماهيان دريا نميماند و از كعبه خبر ميرسد كه كسي آمده است. كسي كه از چشمانش مهر ميتابد و تنها واژه لبخند بر لبان خويش دارد.
ميگويند همه بيماران با نگاهش، از بستر بر ميخيزند و با گرماي دستانش، بينوايان به نوا ميرسند.
ميگويند دلها را پر از عشق ميسازد و كينههاي كهن را از سينه ميراند.
كسي آمده است كه يك قافله عاشق با خود همراه دارد.
ما به سراغ لباسهايمان ميرويم. زيباترينشان را بر تن ميكنيم ميخنديم و ميگرييم و شتابان به سوي دروازه شهر ميدويم.
او ميآيد
يارانش غبار قرنها غربت را بر چهره دارند و گُردههايشان از زخم سالهاي تنهايي، مجروح است. كسي آمده است كه «مثل هيچ كس نيست...» گوينده همچنان ميگويد، اخبار ادامه دارد.
۲۵۳
۲۵ دی ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.