در آن روزها،چشمانت آرامش بود و اطمینان
در آن روزها،چشمانت آرامش بود و اطمینان
و دستانت تمام خوشبختی را یکباره برایم ارمغان آورده بود.
در آن روزها چقدر با تو خستگی و ماندگی سالهای تنهایی و در به دری از تن رنجورم به در می آمد.
در آن روزها که می پنداشتم تنها خدا و عشق پایان نمی گیرند،
تو را به خلوت خدایی خیالم دعوت کردم.
تو آمدی و مثل یک واژه گرم و روان در سطر خاموشم جاری شدی.
نقطه پایانی شدی بر انتهای خط تنهاییم.
تصویری شدی درون قاب چشم من
و برای همیشه جاودانه شدی
در آن روزها ، هر چیز اندازه ای داشت جز عشق که اندازه نمی شناخت...
و دستانت تمام خوشبختی را یکباره برایم ارمغان آورده بود.
در آن روزها چقدر با تو خستگی و ماندگی سالهای تنهایی و در به دری از تن رنجورم به در می آمد.
در آن روزها که می پنداشتم تنها خدا و عشق پایان نمی گیرند،
تو را به خلوت خدایی خیالم دعوت کردم.
تو آمدی و مثل یک واژه گرم و روان در سطر خاموشم جاری شدی.
نقطه پایانی شدی بر انتهای خط تنهاییم.
تصویری شدی درون قاب چشم من
و برای همیشه جاودانه شدی
در آن روزها ، هر چیز اندازه ای داشت جز عشق که اندازه نمی شناخت...
۴۴۴
۱۷ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.