خاطرات..
یادمه ۲۶ سال پیش بود..
من یه دوچرخه فرمون خرگوشی خوشگل زرد رنگ داشتم..که معمولا روی کمون فلزی جلوش همیشه یکی از دوستام میشست..از صبح تا غروب تو کوچه ها چرخ میزدم و میگشتیم
روی پنجه های دستم معمولا زخمو زیلی بود
یکی از دوستام . اسمش حامد بود که از یه دختری به نام مریم خوشش میومد یه روز وقت طعطیلی مدرسه دخترونه گفت بیا بریم دو ترکه در مدرسه با دوچرخه ..من هم گفتم باشه..خلاصه رفتیم.
گفت من بزار برونم دوچرخرو من نشستم روی کمون جلو اون هم پشت فرمون.. سر کوچه مدرسه وایستادیم🧐
مدرسه تعطیل شد دخترها دسته دسته میومدن ..تا بل اخره چشم حامد خان به جمال مربم روشن شد بعد از اومدن سه تا دوست با هم که وسط کوچه توی راه مدرسه بودن این رفیق ما گازشو گرفت
گفتم حامد سرعتت زیاد شده ها لعنتی کوچه پره دختر مدرسه ای ایشون رو هم جو گرفته بود بیشترو بیشتر رکاب زد به سمت مریم و دو تا دوست دیگش ..نزدیکتر که شد ترمز گرفت چون دونفر بودیم سرعتمون
جمع نشد لیز خوردیم وسط این سه دوست
چرخ جلو برخورد کرد به پای مریم و دوست کناریش.من هم با کله رفتم تو بقل مریم همه ولو تو کوچه افتضاحی پیش اومد..
من هم نوک انگشتهای پام و زانوم ساییده شد روی زمین حامد خان هم که چون عقب نشسته بود چیزیش نشد ..
خلاصه دخترهای اون اطراف هم شروع به فوش دادن و بد و بیرا گفتن کردن یه تعدادی هم از خنده روده بر شده بودن ☺
من هم بین خنده و خجالت مونده بودم که دیدم حامد رنگش بد جوری پریده بود.و کمی همخجالت زده یه دسته دختر دورمون گرفتن که یکیشون رفته بود به ناضم مدرسشون گفته بود که یه هو وسط شلوغی دیدم ناضم مدرسه دخترونه بالا سرمونه ..با ع عصبانیت پرسید مگه کورین چرا زدین به دخترها...پای مریم هم داغون. و کوفته دوست کناریش هم کتفش ظرب دیده بود
پرسید کدومتون زده به این دخترها..من هم که دیدم حامد به هم ریخته ترسیده و خجالت زده شده جلوی دختره ...و بهت زده بود ..گفتم من بودم.. گفت وایسا تا تکلیفت روشن بشه مریم خانم هم نامرد لام تا کام حرف نزد..یکی از دخترها که اونجا بود با یکی از دخترهایی که توی کوچه ما میشستن دوست بود و خونه ما و من رو اونجا دیده بود فکر میکنم ظاهرا. گفت من اینو میشناسم خونشونو بلدم ..ناضم شمر هم گفت برو بگو به خونشون و اطلاع بده بیان مدرسه .. حامد پدرش در کوچیک سالی از دنیا رفته بود پدر من هم اونموقع ها کارش آزاد بود از شانس بد من خونه بود مارو نگه داشتن تا پدر من اومد ..گفت چی شده گفتم دوچرخه سر خورد خوردیم زمین ...از همونجا شد که دوچرخه قشنگ من فروخته شد ..۱ ماه حالمون گرفته بود ..
به جاش برام یه ملودیکا (ارگ) خرید که خعلی دوست داشتم.....
امروز تمامساز زدن من به روز خرید اون ملودیکا برمیگرده.....
خاطرات..💜💜💜
من یه دوچرخه فرمون خرگوشی خوشگل زرد رنگ داشتم..که معمولا روی کمون فلزی جلوش همیشه یکی از دوستام میشست..از صبح تا غروب تو کوچه ها چرخ میزدم و میگشتیم
روی پنجه های دستم معمولا زخمو زیلی بود
یکی از دوستام . اسمش حامد بود که از یه دختری به نام مریم خوشش میومد یه روز وقت طعطیلی مدرسه دخترونه گفت بیا بریم دو ترکه در مدرسه با دوچرخه ..من هم گفتم باشه..خلاصه رفتیم.
گفت من بزار برونم دوچرخرو من نشستم روی کمون جلو اون هم پشت فرمون.. سر کوچه مدرسه وایستادیم🧐
مدرسه تعطیل شد دخترها دسته دسته میومدن ..تا بل اخره چشم حامد خان به جمال مربم روشن شد بعد از اومدن سه تا دوست با هم که وسط کوچه توی راه مدرسه بودن این رفیق ما گازشو گرفت
گفتم حامد سرعتت زیاد شده ها لعنتی کوچه پره دختر مدرسه ای ایشون رو هم جو گرفته بود بیشترو بیشتر رکاب زد به سمت مریم و دو تا دوست دیگش ..نزدیکتر که شد ترمز گرفت چون دونفر بودیم سرعتمون
جمع نشد لیز خوردیم وسط این سه دوست
چرخ جلو برخورد کرد به پای مریم و دوست کناریش.من هم با کله رفتم تو بقل مریم همه ولو تو کوچه افتضاحی پیش اومد..
من هم نوک انگشتهای پام و زانوم ساییده شد روی زمین حامد خان هم که چون عقب نشسته بود چیزیش نشد ..
خلاصه دخترهای اون اطراف هم شروع به فوش دادن و بد و بیرا گفتن کردن یه تعدادی هم از خنده روده بر شده بودن ☺
من هم بین خنده و خجالت مونده بودم که دیدم حامد رنگش بد جوری پریده بود.و کمی همخجالت زده یه دسته دختر دورمون گرفتن که یکیشون رفته بود به ناضم مدرسشون گفته بود که یه هو وسط شلوغی دیدم ناضم مدرسه دخترونه بالا سرمونه ..با ع عصبانیت پرسید مگه کورین چرا زدین به دخترها...پای مریم هم داغون. و کوفته دوست کناریش هم کتفش ظرب دیده بود
پرسید کدومتون زده به این دخترها..من هم که دیدم حامد به هم ریخته ترسیده و خجالت زده شده جلوی دختره ...و بهت زده بود ..گفتم من بودم.. گفت وایسا تا تکلیفت روشن بشه مریم خانم هم نامرد لام تا کام حرف نزد..یکی از دخترها که اونجا بود با یکی از دخترهایی که توی کوچه ما میشستن دوست بود و خونه ما و من رو اونجا دیده بود فکر میکنم ظاهرا. گفت من اینو میشناسم خونشونو بلدم ..ناضم شمر هم گفت برو بگو به خونشون و اطلاع بده بیان مدرسه .. حامد پدرش در کوچیک سالی از دنیا رفته بود پدر من هم اونموقع ها کارش آزاد بود از شانس بد من خونه بود مارو نگه داشتن تا پدر من اومد ..گفت چی شده گفتم دوچرخه سر خورد خوردیم زمین ...از همونجا شد که دوچرخه قشنگ من فروخته شد ..۱ ماه حالمون گرفته بود ..
به جاش برام یه ملودیکا (ارگ) خرید که خعلی دوست داشتم.....
امروز تمامساز زدن من به روز خرید اون ملودیکا برمیگرده.....
خاطرات..💜💜💜
۱۲.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.