از یاد نبر که از یاد نبردمت!
از یاد نبر که از یاد نبردمت!
وقتی فهميدم دوستش دارم، تقريبا ١٤ ١٥ سالم بود... يادمه اون روزا انقدر سرم تو كتاب و درس و منطق بود، كه اصلا نمی دونستم عشق چيه!
تو منطق من عاشق شدن تو اون سن و سال معنا نداشت... هميشه فكر میكردم آدم بايد قشنگ كه بزرگ شد، درسش كه تموم شد و رو پاهای خودش وايساد، اون وقت عاشق بشه...
يه دختر ١٤ ١٥ ساله رو چه به عشق!
يادمه يكی مدام می زد رو شونه هام و می گفت: «دختر آدم باش و سراغ اين چرت و پرتا نرو؛ بشين درستو بخون ببينم...»
منم طبق معمول درس و به هر چيزی ترجيح دادم و چسبيدم به كتابام! اون موقع ها فكر میكردم احساسم مثل حسم یه پفك نمكيه! بزرگتر كه شم يادم ميره... اما يادم نرفت!
انگار كه هر چی فرار میكردم بدتر بود... چسبيده بودم به يه مشت عدد و فرمول تا مثلا از خودم مراقبت كنم...
خيلی وقته از اون روزا میگذره... من بزرگ شدم، خانوم شدم، درسمم داره كم كم تموم ميشه... حتی رو پاهای خودمم محكم وايسادم! اما اون احساس ١٤ ١٥ سالگيم هيچ وقت تكرار نشد...
نمیدونم چرا فكر می كردم عاشق شدن زمانِ خاص داره! يا كی اين همه حجم از منطقی بودن رو يادم داده... اما من هنوزم عاشقشم... بامزه تر كه هنوزم پفك نمكی و دوست دارم!
اين روزا كه حسابی وقت واسه عاشق شدن دارم، يه پفك نمكی می خرم و میرم میشينم وسط پارك ملت! پفك می خورم و بهش فكر می كنم... پفك می خورم، به نيمكتای دو نفره نگاه می كنم... دلم میخواد به تموم نوجونای شهرم پفك بدم با يه نوشته: «اگه عشق اومد سراغت، از دستش نده! باهاش زندگی كن! باهاش درس بخون! تو هر لحظه از زندگيت لذت ببر! يه آدمِ معمولیِ عاشق، خيلی خوشبخت تر از تحصيل كرده ايه كه رو نيمكت پارك ميشينه و پفك میخوره!»(:🖤'🗞
#دُچار
#madmazel_a
#مبتلا
#دشی
وقتی فهميدم دوستش دارم، تقريبا ١٤ ١٥ سالم بود... يادمه اون روزا انقدر سرم تو كتاب و درس و منطق بود، كه اصلا نمی دونستم عشق چيه!
تو منطق من عاشق شدن تو اون سن و سال معنا نداشت... هميشه فكر میكردم آدم بايد قشنگ كه بزرگ شد، درسش كه تموم شد و رو پاهای خودش وايساد، اون وقت عاشق بشه...
يه دختر ١٤ ١٥ ساله رو چه به عشق!
يادمه يكی مدام می زد رو شونه هام و می گفت: «دختر آدم باش و سراغ اين چرت و پرتا نرو؛ بشين درستو بخون ببينم...»
منم طبق معمول درس و به هر چيزی ترجيح دادم و چسبيدم به كتابام! اون موقع ها فكر میكردم احساسم مثل حسم یه پفك نمكيه! بزرگتر كه شم يادم ميره... اما يادم نرفت!
انگار كه هر چی فرار میكردم بدتر بود... چسبيده بودم به يه مشت عدد و فرمول تا مثلا از خودم مراقبت كنم...
خيلی وقته از اون روزا میگذره... من بزرگ شدم، خانوم شدم، درسمم داره كم كم تموم ميشه... حتی رو پاهای خودمم محكم وايسادم! اما اون احساس ١٤ ١٥ سالگيم هيچ وقت تكرار نشد...
نمیدونم چرا فكر می كردم عاشق شدن زمانِ خاص داره! يا كی اين همه حجم از منطقی بودن رو يادم داده... اما من هنوزم عاشقشم... بامزه تر كه هنوزم پفك نمكی و دوست دارم!
اين روزا كه حسابی وقت واسه عاشق شدن دارم، يه پفك نمكی می خرم و میرم میشينم وسط پارك ملت! پفك می خورم و بهش فكر می كنم... پفك می خورم، به نيمكتای دو نفره نگاه می كنم... دلم میخواد به تموم نوجونای شهرم پفك بدم با يه نوشته: «اگه عشق اومد سراغت، از دستش نده! باهاش زندگی كن! باهاش درس بخون! تو هر لحظه از زندگيت لذت ببر! يه آدمِ معمولیِ عاشق، خيلی خوشبخت تر از تحصيل كرده ايه كه رو نيمكت پارك ميشينه و پفك میخوره!»(:🖤'🗞
#دُچار
#madmazel_a
#مبتلا
#دشی
۸۰.۵k
۱۶ مهر ۱۴۰۲