رمان چی شد که اینطوری شد نویسنده ملیکاملازاده پارت ۲۷
زیر لب گفتم:
- عوضی!
ایستاد. باورم نمیشد که شنیده باشه اما شنید. برگشتم و خواستم فرار کنم که با دو انگشت شست و اشاره گردنم رو از پشت گرفت و فشار داد. به نفس نفس افتادم. از مرگ انقدر نمیترسیدم که از هیربد میترسیدم.
- چی زر زر کردی؟
- غلط کردم!
- پرسیدم چی گفتی.
با حالت زاری گفتم:
- گوه خوردم هیربد.
با یک لگد به رون پام روی زمین پهن شدم.
- آخ!
و به خودم پیچیدم.
- خودت رو جمع کن گمشو کاری که گفتم رو انجام بده.
به سختی بلند شدم.
- وقت دوش نیست، یک لباس عوض کن و بیا.
لنگان خودم رو به سمت راهرو کشوندم. راهرویی که به حال میخورد چهار اتاق داشت که یکی برای من، یکی برای هیربد و ثنا، یکی اتاق مهمان و اون یکی هم برای بچه شون وقتی که بیاد گذاشته بودن. وارد اتاقم شدم. یک اتاق بیست متری با فرش آبی روشن و کاغذ دیواریهای مشکی_ آبی آسمانی. ترکیب متضاد و قشنگی بود. تخت یکنفر، کمد بزرگ، میز تحریر و یک پاتختی آبی با روتختی نقرهای.
میز کامپوتر سورمهای با یک کتابخونه کوچیک و چندین وسیله که برای یک پسر نوجوون نیاز بود. براش افت داشت برادر زنش که زیر سایه اون زندگی میکنه کمبود مادی داشته باشه.
- سروش!
با صدای دادش به خودم اومدن و درحالی که از شدت ترس پا دردم رو فراموش کرده بودم لباس عوض کردم و یکم پام رو مالوندم تا دردش کم بشه و بیرون رفتم. با دیدن ثنا دنیا به روم خندید و سردی خونه از بین رفت. همینطور که ورجه وجوره میکرد به سمتم اومد.
- سلام بهترین داداش دنیا!
و از گردنم آویز شد. با اینکه شیش سال ازم بزرگتر بود اما تا زیر گردنم بود.
- چطوری خواهر خوشگلم!
با موهام ور میرفت. دم گوشش گفتم:
- اگه نمیخوای یک دست کتک از شوهرت بخورم بذار برم فکری برای غذا بکنم.
با نگرانی نگاهم کرد.
- اذیتت کرد؟
باید میگفتم؟ که چی بشه؟ اعصاب خوردی چه کمکی بهم میکرد؟ تا الان هم هیربد از خونه بیرون ننداخته بودم لطف کرده بود.
- نه.
- من که میدونم اذیتت کرده، تو به من چیزی نمیگی.
- بیخیال آبجی.
آروم به عقب هلم میده.
- بقیه ش با من تو برو استراحت کن.
- مرسی گلی!
یک دور چای ریختم. مال خودم رو همون جا سر کشیدم و سینی رو روی میز گذاشتم. به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. خواب و بیدار بودم که کشیده شدن پتو روی خودم و بعد بوسیدن پیشونیم رو احساس کردم. ازش ممنون بودم! از خواهری که نقش مادر رو برام داشت ممنون بودم!
****
- این چه حرفی آقا هیربد؟ دختر من اهل این کارها نیست.
- آقای شکیبایی این همه سر و صدا نداره من فقط خیلی محترمانه ذکر دادم حواستون به دخترتون باشه.
- دختر من کل حواسش به درسش.
در رو باز کردم و بیرون رفتم. ثنا و هیربد رو به روی آقای شکیبایی یکی از همسایههای ساختمون ایستاده بودن و بقیه افراد ساختمون دورشون بودن
- عوضی!
ایستاد. باورم نمیشد که شنیده باشه اما شنید. برگشتم و خواستم فرار کنم که با دو انگشت شست و اشاره گردنم رو از پشت گرفت و فشار داد. به نفس نفس افتادم. از مرگ انقدر نمیترسیدم که از هیربد میترسیدم.
- چی زر زر کردی؟
- غلط کردم!
- پرسیدم چی گفتی.
با حالت زاری گفتم:
- گوه خوردم هیربد.
با یک لگد به رون پام روی زمین پهن شدم.
- آخ!
و به خودم پیچیدم.
- خودت رو جمع کن گمشو کاری که گفتم رو انجام بده.
به سختی بلند شدم.
- وقت دوش نیست، یک لباس عوض کن و بیا.
لنگان خودم رو به سمت راهرو کشوندم. راهرویی که به حال میخورد چهار اتاق داشت که یکی برای من، یکی برای هیربد و ثنا، یکی اتاق مهمان و اون یکی هم برای بچه شون وقتی که بیاد گذاشته بودن. وارد اتاقم شدم. یک اتاق بیست متری با فرش آبی روشن و کاغذ دیواریهای مشکی_ آبی آسمانی. ترکیب متضاد و قشنگی بود. تخت یکنفر، کمد بزرگ، میز تحریر و یک پاتختی آبی با روتختی نقرهای.
میز کامپوتر سورمهای با یک کتابخونه کوچیک و چندین وسیله که برای یک پسر نوجوون نیاز بود. براش افت داشت برادر زنش که زیر سایه اون زندگی میکنه کمبود مادی داشته باشه.
- سروش!
با صدای دادش به خودم اومدن و درحالی که از شدت ترس پا دردم رو فراموش کرده بودم لباس عوض کردم و یکم پام رو مالوندم تا دردش کم بشه و بیرون رفتم. با دیدن ثنا دنیا به روم خندید و سردی خونه از بین رفت. همینطور که ورجه وجوره میکرد به سمتم اومد.
- سلام بهترین داداش دنیا!
و از گردنم آویز شد. با اینکه شیش سال ازم بزرگتر بود اما تا زیر گردنم بود.
- چطوری خواهر خوشگلم!
با موهام ور میرفت. دم گوشش گفتم:
- اگه نمیخوای یک دست کتک از شوهرت بخورم بذار برم فکری برای غذا بکنم.
با نگرانی نگاهم کرد.
- اذیتت کرد؟
باید میگفتم؟ که چی بشه؟ اعصاب خوردی چه کمکی بهم میکرد؟ تا الان هم هیربد از خونه بیرون ننداخته بودم لطف کرده بود.
- نه.
- من که میدونم اذیتت کرده، تو به من چیزی نمیگی.
- بیخیال آبجی.
آروم به عقب هلم میده.
- بقیه ش با من تو برو استراحت کن.
- مرسی گلی!
یک دور چای ریختم. مال خودم رو همون جا سر کشیدم و سینی رو روی میز گذاشتم. به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. خواب و بیدار بودم که کشیده شدن پتو روی خودم و بعد بوسیدن پیشونیم رو احساس کردم. ازش ممنون بودم! از خواهری که نقش مادر رو برام داشت ممنون بودم!
****
- این چه حرفی آقا هیربد؟ دختر من اهل این کارها نیست.
- آقای شکیبایی این همه سر و صدا نداره من فقط خیلی محترمانه ذکر دادم حواستون به دخترتون باشه.
- دختر من کل حواسش به درسش.
در رو باز کردم و بیرون رفتم. ثنا و هیربد رو به روی آقای شکیبایی یکی از همسایههای ساختمون ایستاده بودن و بقیه افراد ساختمون دورشون بودن
۱۵.۴k
۱۰ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.