🩸(ای کاش آرزو نمیکردم جای او باشم~(1)~)🩸
🩸(ای کاش آرزو نمیکردم جای او باشم~(1)~)🩸
این داستان برام خیلی بی معنی تمام شد برای همین دلم میخواست جای او پسرک، سیوان یا وین باشم آخرش هم نمیدونستم که چی صدایش بزنم اما خودم دوست دارم وین صداش کنم از این نظر میخواستم جای اون باشم که بتوانم انتقامش رو بگیرم، اون شب این آرزو رو کردم اما حتی خودم هم خبر نداشتم که شب تولدم همچین آرزویی کردم، تعجبی نداشت شب تولدم رو یادم نیاد به هر حال من تنها زندگی میکردم. پدر مادرم رو از دست داده ام و مادر بزرگم که در روستا زندگی میکند برایم باقی مانده است. آن شب تازه داستان رو تمام کرده بودم و از سرکار تا خانه داشتم سرش حرص میخوردم، این اتفاق همینجا برایم رخ داد در راه خانه بودم که دیدم انگار شخصی اطراف خانه پرسه میزد صورتش رو نمیدیدم چون هم شب بود و تاریک و هم ماسک و کلاه پوشیده بود رفتم نزدیکتر تا ببینم چی میخواد وقتی جلوتر رفتم دستش رو داخل جیب کوتش کرد و تفنگی رو درآورد و به سمتم نشانه گرفت نمیتونستم چیزی بگم یا کاری کنم فقط نگاه کردم که بعد از ۲ثانیه به سمت صورتم شلیک شد، فکر کنم به سرم خورد چون تا چند دقیقه فقط صدای زنگ میشنیدم و جلوی چشمام رو خون گرفته بود.
پس از مدتی دیگه چیزی حس نمیکردم همه جا تاریک بود سیعی کردم چشمانم رو باز کنم وقتی چشمانم رو تا نیمه باز کردم نور سفیدی رو دیدم که به شدت به صورتم میتابید دستانم رو جلو آوردم تا مانع تابش نور شوم وقتی به خودم آمدم دیدم در اتاقی کوچک با یک پنجره باز که انگار خورشید تازه طلوع کرده بود و نورش را به داخل اتاق تابانده بود قرار داشتم در اتاق هیچ چیزی جز من و تختی که رویش انگار که خوابیده بودم قرار نداشت.
ناگهان در باز شد و پیرزنی با لباس هایی که نشان میداد خدمتکار هست وارد شد، در دستش یک سینی بود در آن سینی یک کاسه آب با نون و پنیر بود آمد نزدیک تر و شروع کرد به صحبت کردن:«وینِ عزیزم بالاخره از خواب بیدار شدی!» لبخندی زد و ادامه داد:«برات صبحانه آوردم باید زودتر تمومش کنی چون امروز همون روزی هست که میتوانی به پیش پدرت بروی و زندگی بهتری داشته باشی»
این زن چی داشت میگفت؟ وینِ عزیزم؟ به پیش پدرم بروم؟ منظورش چی هست! اصلا نمیدونم که باید چی بگم. وایسا نکنه که..... اوه نه امکان نداره حتما یه خوابه، دستمو بلند کردم و محکم به گوش خودم سیلی زدم، آخ... نه... انگار که این خواب نیست من! من واقعا
اره فکر کنم حدثم درست باشه
صبر کن، الان یادم آمد من در زندگیِ خودم کشته شدم.
همون لحظه که فکرم به شدت داشت مشغول میشد صدای پیرزن به گوشم رسید که می گفت:«اوه، چیکار میکنید سرورم ببینید با صورتتون چه کاری کردین اگر پادشاه بفهمن چی؟ صورتتون قرمز شده!»....
ادامه داره 😔✨🩸
نظرتون؟! 🌚✨
این داستان برام خیلی بی معنی تمام شد برای همین دلم میخواست جای او پسرک، سیوان یا وین باشم آخرش هم نمیدونستم که چی صدایش بزنم اما خودم دوست دارم وین صداش کنم از این نظر میخواستم جای اون باشم که بتوانم انتقامش رو بگیرم، اون شب این آرزو رو کردم اما حتی خودم هم خبر نداشتم که شب تولدم همچین آرزویی کردم، تعجبی نداشت شب تولدم رو یادم نیاد به هر حال من تنها زندگی میکردم. پدر مادرم رو از دست داده ام و مادر بزرگم که در روستا زندگی میکند برایم باقی مانده است. آن شب تازه داستان رو تمام کرده بودم و از سرکار تا خانه داشتم سرش حرص میخوردم، این اتفاق همینجا برایم رخ داد در راه خانه بودم که دیدم انگار شخصی اطراف خانه پرسه میزد صورتش رو نمیدیدم چون هم شب بود و تاریک و هم ماسک و کلاه پوشیده بود رفتم نزدیکتر تا ببینم چی میخواد وقتی جلوتر رفتم دستش رو داخل جیب کوتش کرد و تفنگی رو درآورد و به سمتم نشانه گرفت نمیتونستم چیزی بگم یا کاری کنم فقط نگاه کردم که بعد از ۲ثانیه به سمت صورتم شلیک شد، فکر کنم به سرم خورد چون تا چند دقیقه فقط صدای زنگ میشنیدم و جلوی چشمام رو خون گرفته بود.
پس از مدتی دیگه چیزی حس نمیکردم همه جا تاریک بود سیعی کردم چشمانم رو باز کنم وقتی چشمانم رو تا نیمه باز کردم نور سفیدی رو دیدم که به شدت به صورتم میتابید دستانم رو جلو آوردم تا مانع تابش نور شوم وقتی به خودم آمدم دیدم در اتاقی کوچک با یک پنجره باز که انگار خورشید تازه طلوع کرده بود و نورش را به داخل اتاق تابانده بود قرار داشتم در اتاق هیچ چیزی جز من و تختی که رویش انگار که خوابیده بودم قرار نداشت.
ناگهان در باز شد و پیرزنی با لباس هایی که نشان میداد خدمتکار هست وارد شد، در دستش یک سینی بود در آن سینی یک کاسه آب با نون و پنیر بود آمد نزدیک تر و شروع کرد به صحبت کردن:«وینِ عزیزم بالاخره از خواب بیدار شدی!» لبخندی زد و ادامه داد:«برات صبحانه آوردم باید زودتر تمومش کنی چون امروز همون روزی هست که میتوانی به پیش پدرت بروی و زندگی بهتری داشته باشی»
این زن چی داشت میگفت؟ وینِ عزیزم؟ به پیش پدرم بروم؟ منظورش چی هست! اصلا نمیدونم که باید چی بگم. وایسا نکنه که..... اوه نه امکان نداره حتما یه خوابه، دستمو بلند کردم و محکم به گوش خودم سیلی زدم، آخ... نه... انگار که این خواب نیست من! من واقعا
اره فکر کنم حدثم درست باشه
صبر کن، الان یادم آمد من در زندگیِ خودم کشته شدم.
همون لحظه که فکرم به شدت داشت مشغول میشد صدای پیرزن به گوشم رسید که می گفت:«اوه، چیکار میکنید سرورم ببینید با صورتتون چه کاری کردین اگر پادشاه بفهمن چی؟ صورتتون قرمز شده!»....
ادامه داره 😔✨🩸
نظرتون؟! 🌚✨
۴.۳k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.