Cristina part : ۱
دفتر خاطرات مامان رو با لبخند خیلی عمیقی رو لبم بستم.
هیچ وقت فک نمیکردم مامان مری عزیز و مهربونم و بابا تهیونگم که همیشه مثل کوه پشتم بودن انقدر تاریخچه عاشقونه پرتب و تابی داشته باشن
با اینکه همیشه علاقه بیش از حد مامان و بابا رو دیده بودم ولی نمیدونستم برای این عشق و زندگی شیرین انقدر تلاش کرده بودن و جنگیده بودن
یه عشق و علاقه ای افسانه ای که نمونه اش رو ندیده بودم.
اینکه پادشاه یه کشور برای ملکه اش هر کاری بکنه و حتی از قدرت و ثروت و کشوری مثل فرانسه بگذره کم نیست.
بابا تهیونگ از همه چیزش گذشته بود. البته مامان هم کم فداکاری نکرده بود.
و این شد که دوتا عاشق سالیان سال روزهای قشنگی رو کنار هم و خوشبخت سر کنن
مامان فقط تا کمی بعد از تولد من رو که تازه داشتم زبون باز میکردم و ویکتوریا رفته بود رو توی دفتر خاطراتش نوشته و میشه کاملش کرد مامان مری و بابا تهیونگ همیشه پشت بچه هاشون بودن و عشقون رو به هم و به ماها نثار کردن وقتی داداشم داداش مهربونم کریس به سن قانونی رسید با دیدن دختر دایی جيمين عمه جسیکا "جولى" عاشقش شد و چند وقت پیش ازدواج کردن و منم دختر گل بابایی کریستینا به قول بابا کپی مامان مری...شیطون و لجباز و به وقتش خیلی تند و تلخ تو دریای محبت عزیزترین هام زندگی رو میگذرونم
بابا تهیونگ چند ماه پیش همه مارو دور خودش جمع کرد و گفت که میخواد بعد از سال های سال خودش و مامان مری رو از سلطنت و سیاست دور کنه و برن یه جایی دور از قصر به زندگی دونفره عاشقونه شون ادامه بدن
اون شب با این شنیدن این جمله بلند زدم زیر گریه...از فکر رفتن مامان و بابا خیلی داغون شدم.
مامان مری بهم گفت وقتشه روزهاش رو بدون سیاست و فقط با عشقش بگذرونه
اون شب دقیق نفهمیدم عشق چیه اما بعد اینکه مامان دفتر خاطراتش رو داد و من خوندمش فهمیدم مامان و بابا از کجا همدیگه رو پیدا کرده بودن و رشته اتصال بینشون چقدر محکم بود.
سلام به گل های خوشگلم این از پارت اول رمان کریستینا امیدوارم که خوشتون اومده باشه لايک و کامت بزارید حتما نظرتون بهم بگین که ادامه بدم یا نه
هیچ وقت فک نمیکردم مامان مری عزیز و مهربونم و بابا تهیونگم که همیشه مثل کوه پشتم بودن انقدر تاریخچه عاشقونه پرتب و تابی داشته باشن
با اینکه همیشه علاقه بیش از حد مامان و بابا رو دیده بودم ولی نمیدونستم برای این عشق و زندگی شیرین انقدر تلاش کرده بودن و جنگیده بودن
یه عشق و علاقه ای افسانه ای که نمونه اش رو ندیده بودم.
اینکه پادشاه یه کشور برای ملکه اش هر کاری بکنه و حتی از قدرت و ثروت و کشوری مثل فرانسه بگذره کم نیست.
بابا تهیونگ از همه چیزش گذشته بود. البته مامان هم کم فداکاری نکرده بود.
و این شد که دوتا عاشق سالیان سال روزهای قشنگی رو کنار هم و خوشبخت سر کنن
مامان فقط تا کمی بعد از تولد من رو که تازه داشتم زبون باز میکردم و ویکتوریا رفته بود رو توی دفتر خاطراتش نوشته و میشه کاملش کرد مامان مری و بابا تهیونگ همیشه پشت بچه هاشون بودن و عشقون رو به هم و به ماها نثار کردن وقتی داداشم داداش مهربونم کریس به سن قانونی رسید با دیدن دختر دایی جيمين عمه جسیکا "جولى" عاشقش شد و چند وقت پیش ازدواج کردن و منم دختر گل بابایی کریستینا به قول بابا کپی مامان مری...شیطون و لجباز و به وقتش خیلی تند و تلخ تو دریای محبت عزیزترین هام زندگی رو میگذرونم
بابا تهیونگ چند ماه پیش همه مارو دور خودش جمع کرد و گفت که میخواد بعد از سال های سال خودش و مامان مری رو از سلطنت و سیاست دور کنه و برن یه جایی دور از قصر به زندگی دونفره عاشقونه شون ادامه بدن
اون شب با این شنیدن این جمله بلند زدم زیر گریه...از فکر رفتن مامان و بابا خیلی داغون شدم.
مامان مری بهم گفت وقتشه روزهاش رو بدون سیاست و فقط با عشقش بگذرونه
اون شب دقیق نفهمیدم عشق چیه اما بعد اینکه مامان دفتر خاطراتش رو داد و من خوندمش فهمیدم مامان و بابا از کجا همدیگه رو پیدا کرده بودن و رشته اتصال بینشون چقدر محکم بود.
سلام به گل های خوشگلم این از پارت اول رمان کریستینا امیدوارم که خوشتون اومده باشه لايک و کامت بزارید حتما نظرتون بهم بگین که ادامه بدم یا نه
۲۹۷
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.