٭خونـِ خُوشگِل مَن! -پارت27-
ج.ه:ممنون:/
من:خواهش^^
عا راستی گفت بگم اگه همهجا جار نمیزنی...(سکوتکردم)
ج.ه:اگه همهجا جار نمیزنم چی؟!
من:نمیزنی؟! به مامان باباتم نمیگی؟! به ابجیت چی؟!
ج.ه:نه به هیچکس نمیگم بگو:/
من:گفت بگم بدونی اونا خوناشامن!
ج.ه:شوخی جالبی بود:/
من:شوخی نبود:/
ج.ه:خوناشاما وجود ندارن!://
من:فعلا که میبینیم دارن!://
ج.ه:اونوقت تو چرا باید بری تو جمع خوناشاما؟!:///
من:خودمم نمیدونم!!:///
ج.ه:عقلتو از دست دادی؟؟!!:////
من:چرا باید از دست داده باشم؟!!!:////
ج.ه:اصلا به عواقبش فکرکردی؟! اونا خطرناکن یونهه!!:||
من:میدونم جانگهو!!:||
ولی مهم نیست وقتی نمیخوام زندگی کنم..
ج.ه:ایبابا دوباره این شروع کرد
بعد دوماه تلاش کردن دوباره رسید نقطه صفر!
من واسه خودم این همه داستان بافتم که به زندگی امیدوار باشی؟!:/
من:خب روم تاثیر نذاشت
ج.ه:پس چرا میگفتی تاثیر گذاشته؟!
من:که دست از سرم برداری!:/
ج.ه:منطقیه..
من:اوکی پس من میرم..(به سمت در حرکت میکنم که بازومو میگیره)
ج.ه:یونهه میگمم اگه دیدی اونجا خوب بود منم دعوت کن یه بار بیام باشه؟!:)
من:چی شد تا الان که داشتی از نظرم منصرفم میکردی..:/
ج.ه:خب دیگه تو تصمیمتو گرفتی من نمیتونم تغییری توش بدم..
خودتم خوب میدونی چقد دوستدارم خوناشاما رو از نزدیک ببینم:))
من:وقتی دارم میرم بیا ببین:))
ج.ه:باشه میام:))
من:ولی بازم تاکید میکنم به کسی هیچی نگیااااااا
ج.ه:باشههههههه-_-
من:و یه چیز دیگه..
اومدی شوکه نشی یه پسره
ج.ه:چچچییی؟؟؟!!
من:خب خودش کار داشت گفت داداشش بیاد:\
ج.ه:{مشکوک طور}عا درسته
من:خواهش^^
عا راستی گفت بگم اگه همهجا جار نمیزنی...(سکوتکردم)
ج.ه:اگه همهجا جار نمیزنم چی؟!
من:نمیزنی؟! به مامان باباتم نمیگی؟! به ابجیت چی؟!
ج.ه:نه به هیچکس نمیگم بگو:/
من:گفت بگم بدونی اونا خوناشامن!
ج.ه:شوخی جالبی بود:/
من:شوخی نبود:/
ج.ه:خوناشاما وجود ندارن!://
من:فعلا که میبینیم دارن!://
ج.ه:اونوقت تو چرا باید بری تو جمع خوناشاما؟!:///
من:خودمم نمیدونم!!:///
ج.ه:عقلتو از دست دادی؟؟!!:////
من:چرا باید از دست داده باشم؟!!!:////
ج.ه:اصلا به عواقبش فکرکردی؟! اونا خطرناکن یونهه!!:||
من:میدونم جانگهو!!:||
ولی مهم نیست وقتی نمیخوام زندگی کنم..
ج.ه:ایبابا دوباره این شروع کرد
بعد دوماه تلاش کردن دوباره رسید نقطه صفر!
من واسه خودم این همه داستان بافتم که به زندگی امیدوار باشی؟!:/
من:خب روم تاثیر نذاشت
ج.ه:پس چرا میگفتی تاثیر گذاشته؟!
من:که دست از سرم برداری!:/
ج.ه:منطقیه..
من:اوکی پس من میرم..(به سمت در حرکت میکنم که بازومو میگیره)
ج.ه:یونهه میگمم اگه دیدی اونجا خوب بود منم دعوت کن یه بار بیام باشه؟!:)
من:چی شد تا الان که داشتی از نظرم منصرفم میکردی..:/
ج.ه:خب دیگه تو تصمیمتو گرفتی من نمیتونم تغییری توش بدم..
خودتم خوب میدونی چقد دوستدارم خوناشاما رو از نزدیک ببینم:))
من:وقتی دارم میرم بیا ببین:))
ج.ه:باشه میام:))
من:ولی بازم تاکید میکنم به کسی هیچی نگیااااااا
ج.ه:باشههههههه-_-
من:و یه چیز دیگه..
اومدی شوکه نشی یه پسره
ج.ه:چچچییی؟؟؟!!
من:خب خودش کار داشت گفت داداشش بیاد:\
ج.ه:{مشکوک طور}عا درسته
۵۶۶
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.