ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پـــ.ارتــ100
اون یکی هم گفت منم نرگسم خاله جون دوست باران..بعدم دستشو اورد سمتم…
خیلی دختر نازی بود با این که هم سن باران بود ولی احساس کردم خیلی بیش تر از یه دختر بچه ۷ ساله میفهمه…من دستشو اروم گرفتم تو دستامو لپشو کشیدم…
یهو صدای اون یکی که پشت مبینا و نرگش بود در اومد خود شو رسوند به منو گفت منم مدیسام خاله جونم….
ــ وااااااااای شما چقدر خوشگلید…
معلوم بود از اون بلبل زبوناست… دستمو کشیدم روسرشو چتریهاشو بهم ریختم بعدم گفتم..
:مرسی عزیزم ولی به پای تو نمیرسم که
… یهو مبینا رو به باران گفت
:واااااااای بارون جونم مدیسا راست میگه مامانت چقدر خوشگلو جوونه…
یه لحظه احساس کردم تو چشامای بارانم اشک جمع شد … منم رو کردم طرف مبینا و با لبخند گفتم
:نه عزیزم من بهارم.. مامان باران نیستم خواهرشم…
. مدیسا:رو کرد به منو گفت:پس مامانتون کجاست خاله؟؟؟
دستمو انداختم رو شونه بارانو اونو بیشتر به خودم چسبوندمو گفتم
: مامان ما دوتا رفته مسافرت یه جای دوووووور…ولی میدونم که مامانمون باران و خیلی دوس داره حتی بیشتر از منو داداشاشمون و دلش براش یه عالمه تنگ شده..
نرگس گفت:خوش به حالت بارون….بچه هابدویین بیایین بریم دیگه الان زنگ میخوره بعدم دست باران و کشیدو بردش…باران همینطور که داشت دنبال نرگسو بچه ها کشیده میشد برگشت به عقبو منو نگاه کرد یهو دستای نرگسو ول کردو دوید طرف من تو یه حرکت انی خودشو پرت کرد تو بغلم… بعدم همینطور که خودشو به من بیشتر میچسبوندو پاهامومحکم گرفته بود گفت.
.اجیییییییی خیلی دوست دارم
پیشونیشو به ارومی بوسیدم و گفتم
:برو باران جان دیرت میشه عزیزم…
با دلخوری گفت:ا
بجی منتظرما…بیا دنبالم…
چشمامو به علامت مثبت باز و بسته کردمو وقتی مطمئن شدم که رفت توی مدرسه دوباره راه برگشتو پیش گرفتم…داشتم فکر میکرد چرا جواب بارانو ندادم؟چرا وقتی گفت هرروز منو بیار یه جوری شدم مگه من همینو نمیخواستم؟مگه نهایت ارزوم این نبود که برگردم خونمون و کنار خانوادم باشم؟حالا چی؟حالا مگه ارزوی دیگه ای داشتم؟ته دلم لرزید…دلم واسه خونه کامران تنگ شد…دلم حتی واسه سالی هم تنگ شد…دلم واسه دعوا کردنمونم تنگ شد…ولی اخه اون حتی سراغمم نیومد…حتی نیومد دنبال بچش… تو همین فکرا بودم که محکم خوردم به چیزی سرمو که بلند کردم نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم؟باید شاد باشم یا غمگین باشم…فقط تونستم نگاهش کنم…بابای بچمو نگاه کنم.شوهرمو نگاه کنم…ولی اون اخم داشت…با اخم سرتاپامو نگاه میکرد تااینکه بالاخره لباش باز شد..
-علیک سلام 🫡
بچه هااا قسمتایی فردا هیجانیهه و خیلییی خوبه منتظر باشین
پـــ.ارتــ100
اون یکی هم گفت منم نرگسم خاله جون دوست باران..بعدم دستشو اورد سمتم…
خیلی دختر نازی بود با این که هم سن باران بود ولی احساس کردم خیلی بیش تر از یه دختر بچه ۷ ساله میفهمه…من دستشو اروم گرفتم تو دستامو لپشو کشیدم…
یهو صدای اون یکی که پشت مبینا و نرگش بود در اومد خود شو رسوند به منو گفت منم مدیسام خاله جونم….
ــ وااااااااای شما چقدر خوشگلید…
معلوم بود از اون بلبل زبوناست… دستمو کشیدم روسرشو چتریهاشو بهم ریختم بعدم گفتم..
:مرسی عزیزم ولی به پای تو نمیرسم که
… یهو مبینا رو به باران گفت
:واااااااای بارون جونم مدیسا راست میگه مامانت چقدر خوشگلو جوونه…
یه لحظه احساس کردم تو چشامای بارانم اشک جمع شد … منم رو کردم طرف مبینا و با لبخند گفتم
:نه عزیزم من بهارم.. مامان باران نیستم خواهرشم…
. مدیسا:رو کرد به منو گفت:پس مامانتون کجاست خاله؟؟؟
دستمو انداختم رو شونه بارانو اونو بیشتر به خودم چسبوندمو گفتم
: مامان ما دوتا رفته مسافرت یه جای دوووووور…ولی میدونم که مامانمون باران و خیلی دوس داره حتی بیشتر از منو داداشاشمون و دلش براش یه عالمه تنگ شده..
نرگس گفت:خوش به حالت بارون….بچه هابدویین بیایین بریم دیگه الان زنگ میخوره بعدم دست باران و کشیدو بردش…باران همینطور که داشت دنبال نرگسو بچه ها کشیده میشد برگشت به عقبو منو نگاه کرد یهو دستای نرگسو ول کردو دوید طرف من تو یه حرکت انی خودشو پرت کرد تو بغلم… بعدم همینطور که خودشو به من بیشتر میچسبوندو پاهامومحکم گرفته بود گفت.
.اجیییییییی خیلی دوست دارم
پیشونیشو به ارومی بوسیدم و گفتم
:برو باران جان دیرت میشه عزیزم…
با دلخوری گفت:ا
بجی منتظرما…بیا دنبالم…
چشمامو به علامت مثبت باز و بسته کردمو وقتی مطمئن شدم که رفت توی مدرسه دوباره راه برگشتو پیش گرفتم…داشتم فکر میکرد چرا جواب بارانو ندادم؟چرا وقتی گفت هرروز منو بیار یه جوری شدم مگه من همینو نمیخواستم؟مگه نهایت ارزوم این نبود که برگردم خونمون و کنار خانوادم باشم؟حالا چی؟حالا مگه ارزوی دیگه ای داشتم؟ته دلم لرزید…دلم واسه خونه کامران تنگ شد…دلم حتی واسه سالی هم تنگ شد…دلم واسه دعوا کردنمونم تنگ شد…ولی اخه اون حتی سراغمم نیومد…حتی نیومد دنبال بچش… تو همین فکرا بودم که محکم خوردم به چیزی سرمو که بلند کردم نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم؟باید شاد باشم یا غمگین باشم…فقط تونستم نگاهش کنم…بابای بچمو نگاه کنم.شوهرمو نگاه کنم…ولی اون اخم داشت…با اخم سرتاپامو نگاه میکرد تااینکه بالاخره لباش باز شد..
-علیک سلام 🫡
بچه هااا قسمتایی فردا هیجانیهه و خیلییی خوبه منتظر باشین
۶.۸k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.